سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

از میان تمام سالنامه‌های قمری و میلادی،

تقویم دل من،

در این سرزمین تا ابد شمسی است؛

وقتی نام کوچک تو خورشید است.

 

                                               السلام علیک یا شمس الشموس…

منبع:bgh.ir





طبقه بندی: امام رضا(ع)،  شمس الشموس
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90 بهمن 3 توسط صادق | نظر بدهید

باید هم

فولادی باشد

آن پنجره

که داغ‌ها به خود می‌بیند

و سوزها می‌شنود.

باید که تاب بیاورد…

منبع:bgh.ir





طبقه بندی: امام رضا(ع)
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90 بهمن 3 توسط صادق | نظر بدهید

خوشــا کسی که لبش صحـبت تــو را دارد

که وصــف چـهره ماهت بسی صفــــا دارد

اگرچــه مــدح تو از هر زبــان نمی آیـــد

و لــیـک مــرغ دل عــاشــقـم نـــوا دارد

عجـب شبی بود امشـــب به خـــانه نجمه

فــرشته هــم چو ســـتاره برو بـــیـا دارد

شــب مدینـــه فراگـیر نــور خورشیــدی

کــه طلعتــش اثــرات خـــدانـــما دارد

مـدیـنه مـهد ولایــت وَ جــنت احمد (ص)

دوباره جـــلــوه‌ای از جــنت‌الــعـلا دارد

چه نکـهتی وزد از آن حــریم زهرایی (س)

و شهر فاطمه (س) بوی خوش رضا (ع) دارد

به رَغــم مدعــیان عــالــِمی ز آل الله (ع)

رسـید کاو سخــن و عــِلــم کبــریا دارد

رضاست نام وی و کنیـه‌اش اباالحسن است

علی شــهــرت و نـسبت ز مــــرتضا دارد

رضــاست پــاره قلب پــیمبر اکـــرم (ص)

اگر بــخــوانیش ابــن النـــبی جـــا دارد

فـــــدای هـــر قدم اســـتوار آن مـــولا

که راه او بـــه مـسیــر حــق انتـــها دارد

فدای آن نـــگــهش کــز قریب یــا از دور

تــوجــهــی به غریـــب و به آشـــنا دارد

فــدای ســفره گـــسترده کــــرامـــاتش

بــه دردهــای هــمه خــوانـی از دوا دارد

فدای گـوش دل آن کریــم کـــز احــسان

کــجــــا تــحــمــل آه و دم گـــدا دارد

هــنوز مــانده کـسی عرض حاجـتی گوید

رضــا (ع) به اذن خــدا حاجــتش روا دارد

اگر که گـوهـر جان زنـگـی گنــه گـــشته

بـــیار دل بــه درش کاصــل کـیمــیا دارد

امـام رأفـت و خوبــی به گــاه مــیــلادت

دل شـــکـــسته مــا میــل کربـــلا دارد

****

شعر از سید رضا راستگو(مقداد)





طبقه بندی: شعر،  امام رضا(ع)،  ادبی
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89 مهر 27 توسط صادق | نظر

پنجره
را باز کرد. نسیم ملایمی که از دشت می‌گذشت، خنکای صبحگاهی‌اش را در وجود
او ریخت. نفس عمیقی کشید. برگشت و به دار قالی نگریست که آن طرف‌تر به
دیوار تکیه داشت.
نزدیک
در رفت و به نیمه بافته شده قالی دست کشید. گویا می‌خواست لطافت گل‌هایی
که روزها بابت به وجود آوردنشان زحمت کشیده بود، را لمس کند. به گلوله‌های
رنگ وارنگ نخ که از بالای دار قالی آویخته شده بود نگریست و به نیمه بافته
نشده قالی؛ به گل‌هایی که باید از سر انگشتان هنرمند او بر تارهای قالی
وجود می‌یافتند؛ به گل‌هایی که او باید می‌کاشت. به طرح قالی نگریست. در
میان قالی، باید نقش دو پرنده را می‌بافت که عاشقانه یکدیگر را
می‌نگریستند.

لحظه‌ای
خیالش پر گشود و خود را در نظر آورد، سوار بر اسبی سپید در میان دشتی
سرسبز، که دهانه اسب او را مردی جوان می‌کشید. به خود آمد و به اطراف اتاق
نگریست. مادر نبود. سرخی شرم بر گونه‌هایش گل انداخت. دست برد و شروع به
بافتن کرد. مادر گفته بود این قالی را نخواهند فروخت و اضافه کرده بود:
«این قالی جهیزیه توست». و او کوشیده بود بهترین قالی را که ممکن است،
ببافد. ذهنش مشغول آینده بود و دستانش، تند تند، رنگ‌های گوناگون را بر
تارهای قالی می‌نشاندند. زرد، قهوه‌ای، سبز، آبی. دست برد و رشته نخ قرمز
را گرفت و کشید. ناگهان دردی تند و سریع در وجودش پیچید. گویی همه وجودش
را یک باره آتش زدند. خود را به هم کشید. دستانش در تارهای قالی گره
خوردند. فریادی خفه از لای دندان‌های به هم فشرده‌اش بیرون خزید. گلوله نخ
قرمز از روی دار قالی فرو افتاد. قل خورد و تا نزدیکی‌های در اتاق پیش رفت
و پشت سر خود خط باریکی از نخ قرمز کشید.
چشم باز کرد و مادر را دید که بر بالین او نشسته است. دکتر رفته بود ولی
سفارش کرده بود هر چه سریع‌تر او را برای آزمایش به تهران ببرند. در نگاه
مادر پریشانی را خواند. کوشید بخندد «خوب می‌شم، چیزی نیست». مادر لبخندی
زد. لبخندی که در آن رد پای اندوه و غصه نمایان بود. مادر به حرف‌های دکتر
فکر می‌کرد که تأکید کرده بود «اگر دیر عمل بشه، ممکنه هر دو کلیه‌اش از
کار بیفتد». درد در رگهایش می‌خزید. کوشید برخیزد، نتوانست. «باید ببریمت
تهران، دکتر گفته».
دخترک سر برگرداند و به قالی نیمه تمام نگریست. گلوله نخ قرمز هنوز کنار در بود.
سایه‌های مبهم از مقابل دیدگانش می‌گذشتند. لحظاتی طول کشید تا توانست
چهره چروکیده و شکسته مادر را بشناسد. مادر لبخندی تلخ زد. «دکترا میگن
خوب می‌شی، ان شاء الله». و رویش را بر گرداند اما تکان شانه‌هایش و صدای
خفه هق هق گریه‌اش چیزی دیگر می‌گفت.
سه سال گذشته بود و پس از سه بار عمل جراحی، دکترها قطع امید کرده بودند.
دکترها می‌گفتند: «روده‌هایت عفونت کرده و کلیه‌هایت از کار افتاده است.
تا آنجا که بتوانیم کمکت می‌کنیم، بقیه‌اش با خداست». سه سال درد و رنج از
مقابل چشمانش گذشت. حالا دیگر ضعیف شده بود. قالی نیمه تمام همچنان بر دار
مانده بود. خاک، گل‌های قرمز قالی را پوشانده بود و پرنده‌های نیمه تمام
قالی به نظر مرده می‌رسیدند.
باد گرمی که از شیشه اتوبوس به داخل می‌وزید، چهره‌اش را نوازش می‌داد.
اندیشه‌های پراکنده‌ای در ذهنش می‌لولید. اسب سپید، گل‌های قالی، دشت
سرسبز، گلوله نخ قرمز، مادر، و دردی که در این سه سال همیشه و همه جا
همراهش بود و حالا که دیگر به انتهای خط رسیده بود. دکترها قاطعانه گفته
بودند که دیگر از آنها کاری ساخته نیست. مادر گریسته بود و خود او هم. و
حالا می‌رفتند به پابوس آقا، امام رضا(ع).
اتوبوس ایستاد و در مسیر نگاه دخترک، گنبد نورانی حرم، خود را به چشم او
کشاند. زیر لب زمزمه کرد: «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)».
حرم در نور غریب و با شکوهی غوطه ور بود. نسیم شبانه، بوی گلاب را به
مشامش رساند. کنار در ایستاد و رو به گنبد منور حرم، سرش را خم کرد و زیر
لب سلام گفت. درد، در وجودش پیچید. کنار در نشست و سر را زیر چادرش فرو
برد. دو قطره اشک از ژرفای وجودش جوشید و روی گونه‌هایش خط کشید.
سربرداشت. از پس قطره‌های اشک، گنبد طلایی حرم، باشکوه‌تر می‌نمود.
لحظه‌ای نشست و به گنبد چشم دوخت. مردم از کنارش می‌گذشتند ولی او هیچ کس
را نمی‌دید. چشمانش فقط گنبد را می‌دیدند و تنها خود او می‌دانست که بر
دلش چه می‌گذرد. برخاست و نفسی را که در سینه حبس کرده بود، رها کرد.
پشت پنجره فولاد، آنچه دید فوج بی‌شمار جمعیت بود که هر یک به نوعی خود را
دخیل بسته بودند. به آرامی از میان آنان گذشت و پشت پنجره ایستاد. بر
پنجره مشبک، نخ‌ها و تکه پارچه‌های بی‌شماری گره خورده بود و قفل‌های ریز
و درشتی به حلقه‌های مشبک پنجره، پنجه افکنده بودند. انگشتانش بر پنجره
مشبک قفل شد. سر را بر پنجره گذاشت و اجازه داد قطرات اشک، ناخودآگاه، از
درونش بجوشند. بی‌هیچ شرمی به گریه افتاد. کنار پنجره فولاد رو به ضریح
نشست و چادرش را بر سر کشید. صدای هق هق گریه‌اش در لابلای مناجات و
ذکرخوانی دیگران گم شد. نمی‌دانست چقدر در آن حالت بود تا خوابش برد.
نمی‌دانست خواب می‌بیند یا بیدار است. دو زن و یک مرد کمی دورتر از او
نشسته بودند. فراموش کرده که کجاست. هیچ چیز را به خاطر نمی‌آورد. گیج بود
و دردی که در وجودش می‌پیچید قدرت هرگونه تفکری را از او می‌گرفت. صدایی
شنید. گویی کسی با او صحبت می‌کند. «برخیز». سر تکان داد «نمی‌توانم». یکی
از دو زن رو به مرد کرد: «برادرم، رضا، کمکش کن».
از درد به خود می‌پیچید. سر به پایین داشت و از زیر چادر، تنها پاهای مرد
را می‌دید که پیش آمدند و دست مرد که بر سرش کشیده شد. نوری از مقابل
چشمانش گذشت و همه چیز در نوری شدید غرق شد.
چشم گشود. صدای ذکر و مناجات هنوز به گوش می‌رسید. نمی‌دانست چقدر خوابیده
است. به یاد مادرش افتاد که ممکن است از تأخیر او نگران شده باشد. به
خوابی فکر کرد که دیده بود و ناگهان دریافت که دیگر هیچ دردی در وجودش
نیست. لحظاتی گذشت تا از بهت و حیرتی که در آن غوطه‌ور بود، بیرون آید.
همه چیز را به یاد آورد، آن زنان و آن مرد را، و صدایی را که گفته بود،
«برادرم، رضا، کمکش کن». پنجه‌هایش در پنجره ضریح قفل شدند. سر بر ضریح
گذاشت و بی‌محابا و بلند بلند گریست؛ گریه‌ای سرشار از شادی و عشقی عظیم.
دیگر هیچ دردی نبود که آزارش دهد. در خیالش گل‌های سرخ قالی در دشت‌های
سرسبز با نسیم تکان می‌خوردند و دو پرنده بر شانه‌اش آواز می‌خواندند و او
همچنان می‌گریست.

تهیه و تنظیم : علی جعفری

منبع:www.mafad.ir





طبقه بندی: امام رضا(ع)،  دلنوشته
نوشته شده در تاریخ جمعه 89 مهر 9 توسط صادق | نظر

در گذشته دفتری به نام بخش خدمات وجود داشت که از جمله وظایفش توزیع فیش غذا طبق برنامه زمانی بین زوار در سطح شهر بود.


روزی آقائی را دیدم که به شدت گریه می کرد، جلو
رفتم و علت گریه اش را از او سوال کردم؛ گفت: امروز صبح که در حرم بودم
خطاب به آقا گفتم: یا امام رضا(ع) من تاکنون از غذائی که به نام تو تهیه
می شود نخورده ام؛ خودت کاری کن تا امروز یک فیش غذای بی دردسر نصیب من
شود.

بعد از زیارت به بخش خدمات رفتم و فیش غذا از آنها
خواستم، آنها گفتند باید به مهمانسرا بروم، اما در مهمانسرا به من گفتند
که این فیش طبق شرایط خاصی بین زوار توزیع می شود و ارجحیت با من نیست.

همچنان که از پله ها پائین می رفتم، با آقا درد دل
کردم و گفتم: من از شما یک فیش بی دردسر می خواستم و حالا اینها چنین می
گویند. پائین پله ها که رسیدم خادمی با عجله به سمت من دوید و گفت آقا این
فیش غذا مال شما باشد من کار دارم فرصت اینکه برای دریافت غذا بروم ندارم!


از: حمیدرضا علیپور


منبع: www.ya-razi.blogfa.com





طبقه بندی: امام رضا(ع)،  خاطره
نوشته شده در تاریخ جمعه 89 مهر 9 توسط صادق | نظر بدهید

صبح
بود. حسرت، آرام آرام در جسم‌ات ریشه کرد و تو غم وجودش را حس کردی، و
آرزو نمودی کاش یک بار دیگر برای زیارت می‌رفتی. تمام وجودت تشنه زیارت
گشت.
دوری
از مشبک‌های طلایی که دست‌هایت در آن قفل و پیشانی‌ات بر آن گذاشته می‌شد،
دلتنگی‌هایت را بیشتر ساخت. غربت در دلت جوانه زد. همه چیز یک باره بر سرت
فرو ریخت، فکرش را هم نمی‌کردی.
هنوز هم برای خودت عجیب بود که آنان نمی‌گذاشتند تو به حرم پای بگذاری؛
تنها توجیه‌شان این بود که تو به خاطر ابتلا به سرطان مغز، تعادل روانی
نداری و تو می‌دیدی دست‌های کودکی که پیشانی بند سبز را بر پیشانی می‌بست
و تکرار می‌کرد «یا حسین مظلوم» و آرزو می‌کردی که ای کاش در صف عزاداران
بودی.

شب شد. دست‌ها را بر خاک نهادی، از خاک برداشتی و به روی صورت گذاشتی،
هنوز سپیده سر نزده بود. خواستی تیمم کنی برای نماز صبح که صدایی در دلت
طنین افکند...

بلند شو... بلند شو...
آمدند تا تو را شفا بدهند.
دست‌ها و پاهایت سست شدند، گویی در عالمی دیگر سیر می‌کردی؛ گویی صدای
ملائک بود که می‌آمد، اشک میان چشمه نگاهت جوشید، اتاق روشن شد و تو از
میان پرده اشک، نوری دیدی که وسعت گرفت و در آن لحظه تمام تنت می‌لرزید؛
عطری که بوی آن را در هیچ گلی نیافته بودی فضا را پر کرد. کسی از میان نور
به سویت آمد. خواستی حرفی بزنی، سلامی عرض کنی... نمی‌توانستی...
نمی‌توانستی...

صبح بود... نفست به سختی بالا می‌آمد؛ بغض راه گلویت را بسته بود؛ چشم که
باز کردی چهره مادرت را دیدی، نگاه همسرت و خنده‌های کودکانت را... گرمایی
زیر پوستت ریشه کرد، بلند شدی به سختی ایستادی و دویدی. درب اتاق را گشودی
و به سوی حرم دویدی.

فریاد یا باالحسن زن و مرد در فضا پیچید؛ باد چادر پارچه‌ای‌ات را چون
امواج آب با خود می‌برد. حال و هوایی آسمانی در وجودت پیچید. شور و حالی
عجیب در تن خاکی‌ات جوانه زد و تو در میان همهمه مردم، در میان تپش
قلب‌ها، در میان فریاد آنان که می‌گفتند: «آقا زنی را شفا دادند؛ کسی را
که سرطان مغز داشته شفا دادند...» می‌توانستی طنین بال‌های ملائک را
بشنوی... به راستی صدای ملائک می‌آمد که با آنان همراه شده بودند.


تهیه و تنظیم: مریم عرفانیان

منبع:www.mafad.ir





طبقه بندی: امام رضا(ع)،  دلنوشته
نوشته شده در تاریخ جمعه 89 مهر 9 توسط صادق | نظر بدهید
صدا بزن دل مرا به حرمت کبوتران
دل شکسته ی مرا ببر به اوج آسمان
تفقدی نما که دل، پر از هجوم خستگی‌ست
نشسته در وجود من، تمام غربت زمان
تمام جان من پر است از آرزوی دیدنت
تبلور نیاز را، زچشم های من بخوان
به حسرت زیارتت، چه ناله ها که کرد دل
و کارگر نشد یکی، میان آن همه فغان
همیشه عاشق توام اگر چه گاه تیره ام
غریب آشنای دل مرا به روشنی رسان
چه گویمت من از غمی که ریشه کرده در دلم
بخواه تا ببینمت، دوباره هم امام جان!

زهرا احمدی زاده

منبع: www.aqrazavi.org




طبقه بندی: شعر،  امام رضا(ع)،  درد دل
نوشته شده در تاریخ جمعه 89 مهر 9 توسط صادق | نظر بدهید
در کوی تو نغمه خدا می‌شنوم
بوی شهدای کربلا می‌شنوم
از پردگیان عرش گرد حرمت
آوای خوش رضا رضا می‌شنوم
***
محبوب رضاست هر که دل ریش‌تر است
از کعبه صفای این حرم بیشتر است
اینجاست طبیبی که ندارد نوبت
هر دل که شکسته‌تر بود پیشتر است
***
ای آستان قدس تو تنها پناه من
ای چلچراغ چشم تو، خورشید راه من
ای مظهر عنایت حق هشتمین امام
ای خاک پاک مرقد تو بوسه گاه من
***
جان فدای حرمت یار خراسانی من
چاره درد و غم و رنج و پریشانی من
می‌رسد نغمه‌ات از سبزترین پنجره‌ها
ای تو آرام دل خسته و طوفانی من
***
ای که بر خاک حریم تو ملائک زده بوس
زوجود تو شده قلب جهان خطه طوس
هر که آید به گدایی به در خانه تو
نیست ممکن که ز درگاه تو گردد مأیوس
***
ای آستان قدس تو تنها پناه من
بر خاک باد پیش تو روی سیاه من
می‌آید از درون ضریحت شمیم عشق
پیچیده در فضای پر سوز و آه من
***
حسن تو به هر دیده مصور شده باشد
جا دارد اگر مهر منور شده باشد
عیسی نفسی جز تو ندیدم که در توس
نقش قدمش عافیت‌آور شده باشد
***
بامدادان کز افق بر می‌کشد سر آفتاب
می‌شود از مهر رخسارت منور آفتاب
مهر من تا از تو گیرد رونقی هر بامداد
می‌نهد بر درگهت چون ذره‌ای سر آفتاب
***
از خاک تو کسب آبرو کردم من
با عطر ضریح تو وضو کردم من
تا صید کسی نگردد آهوی دلم
مولای غریب، بر تو رو کردم من
***
در کوی رضا سرود جان می‌شنوم
آواز پر فرشتگان می‌شنوم
بنشسته به هر کرانه پاکان به دعا
لبیک خدا از آن میان می‌شنوم
***
حسن تو به وصل آرزومندم کرد
سودای محبت تو در بندم کرد
خاکم به سر، آبرو ندارم اما
همسایگی تو آبرومندم کرد
***
دل را به اسیری غمت آوردم
خاکی است که بهر قدمت آوردم
امروز من این کبوتر وحشی را
ای دوست برای حرمت آوردم
*** 
ذکر است تکلم کبوترهایت
قربان تبسم کبوترهایت
ای کاش جوی نوک زده می‌بودم من
در کاسه گندم کبوترهایت 

* مجتبی نظام آبادی
***
مهر تو ز لوح دل سپردن نتوان
حاجت برکس به جز تو بردن نتوان
از هجر تو مرگ بهر من آسان‌تر
دل بر کس دیگری سپردن نتوان
***
گاهی که ز من زمانه بر می‌گردد
یا ناله و گریه بی‌اثر می‌گردد
وز غم دل خسته شعله‌ور می‌گردد
با نام رضا شبم سحر می‌گردد
***
سرچشمه پاک آبرو را دیدم
گنجینه‌ای از راز مگو را دیدم
از روزنه پنجره فولادت
من باغ و بهشت آرزو را دیدم
***
جان پیش تو خواهش نشستن دارد
دل در حرمت شوق شکستن دارد
چون پنجره آفتاب بر پنجره است
هر روز دخیل اشک بستن دارد
***
مرتضی آخرتی
 آقای شفا! شفاعتی می خواهم 
از معجزه هایت آیتی می خواهم 
رنجورم و دردمند و آمرزش خواه
 آمرزش ومرگ راحتی می خواهم


منبع: www.aqrazavi.org




طبقه بندی: شعر،  امام رضا(ع)،  ادبی
نوشته شده در تاریخ جمعه 89 مهر 9 توسط صادق | نظر
نوشته شده در تاریخ جمعه 89 مهر 9 توسط صادق | نظر

از دور بوی او را حس میکنم بوی کسی که عاشق معشوق بود بوی کسی که شهید خداست بوی کسی که غریب آشناست بوی کسی که با دردهای دل من آشناست .

آری اینجا مشهدالرضاست قطعه ای از بهشت محل رفت و آمد فرشتگان مقصد کبوتران.

 گنبد طلایی و نورانیش را می بینم گنبدی که این طلایی و نورانیت را از وجود خورشید دلها گرفته است.

آری اینجا مشهد است دریاییست که در اعماق معنویت مرواریدی گرانبها در وجود صدف حرم جا داده است و این زائران عاشق چون غواصانی هستند که آمده اند جرئه ای از معنویت را صید کنند و از گوهر معنوی صدف بهره ببرند و آنها خسته دلانی هستند که آمده اند کوله بار سنگین گناهانشان را سبک کنند و با کوله باری از عشق و ایمان و معرفت و معنویت ره به سوی نور برند .

 چشمانم را میبندم و به سان کبوتران حرم روحم را به پرواز در می آورم و دل به طواف حرم حبیب معشوق می سپارم .

 آری اینجا حج فقراست.

آری اینجا مشهد است.


السلام علیک یا علی ابن موسی الزضا المرتضی


منبع:بهشت هشتم







طبقه بندی: امام رضا(ع)،  قطعه ادبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89 مهر 8 توسط صادق | نظر بدهید
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.