سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند:

طرز گزارش خبر بد!(طنز)

مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:

-جرج از خانه چه خبر؟

-خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.

-سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟

-پرخوری قربان!

-پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟

-گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.

-این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟

-همه اسب های پدرتان مردند قربان!

-چه گفتی؟ همه آنها مردند؟

- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.

-برای چه این قدر کار کردند؟

-برای اینکه آب بیاورند قربان!

-گفتی آب آب برای چه؟

-برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!

-کدام آتش را؟

-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.

-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟

-فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان!

-گفتی شمع؟ کدام شمع؟

-شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!

-مادرم هم مرد؟

-بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.!

-کدام حادثه؟

-حادثه مرگ پدرتان قربان!

-پدرم هم مرد؟

-بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.

-کدام خبر را؟

-خبر
های بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از
یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان خواستم خبر ها را هر
چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!

 

آرت بو خوالد

برگرفته از نبیان





طبقه بندی: طنز،  ادبی،  خبر بد
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89 فروردین 23 توسط صادق | نظر بدهید

شعر زیر با اقتباس از شعر
«باران» سروده گردیده، همان شعری که اکثر ما با آن آشنایی داریم ودر
روزهای بارانی وبهاری در بیشتر مواقع خواسته یا نا خواسته بخشهایی از آن
را بر زبان میرانیم:

 باز باران....با ترانه .... با گوهر های فراوان ..... میخورد بر بام خانه...

 

باران گرانی

باران گرانی (طنز)

باز باران با گرانی

با کمی باد و تورم

می خورد بر جیب خالی

سوی قیمت رو به انجم

 

گردشی  همراه فرزند

توی بازار شب عید

بر لب فرزند لبخند

بنده اما همچنان بید

 

«خوب و شیرین»!!

توی ویترین ها نشسته

بس لباس چرم و هم جین

دسته دسته بسته بسته  

 

لیک غرق در گرانی

«هرچه می دیدم در آنجا»          

نقل و آجیل و شیرینی

«بود دلکش بود زیبا»

 

پسته میگفتش به شادی:

جیب خالی توی بازار

از چه رویی ؟! 

مرد بیکار!!

باران گرانی (طنز)

گفتم: این فرزند شاد است

نیست اینک صاحب فن

بی خبر از عدل و داد است

کودک بیچاره من   

 

«نرم و نازک»

می دویدش همچو آهو

«چست و چابک»

می پریدش ازلب جو

 

پشت هر ویترین زیبا

هر چه گفت و خواست کودک

با کلامی گنگ و بی جا

از سر خود کرده آن دک

 

از برایش نکته گفتم

اقتصاد و علم مصرف

آنکه من محتاج نفتم

خوب می فهمید این حرف

 

بهتر از استاد بنده

با نگاهی پر تقاضا

کرد عرضه بغض و خنده

در دلش میگفت: این ها

 

« بس فسانه بس ترانه » 

حالِ شادش گشت بس زار

« با دو پای کودکانه»

دور گردیدش ز بازار

باران گرانی (طنز)

«من به پشت شیشه تنها»

همچو من بسیار آنجا

«ایستاده در گذرها» 

راه میرفتند در جا

 

زیر باران زیر باران 

با دهانی پر ز خالی

کودکم میرفت و از جان

داد میزد از گرانی

 

«بس گوارا بود باران»

چشم بارانی کودک

«وه چه زیبا بود باران»

لاله آمد رفت میخک

 

«می شنیدم اندر این گوهر فشانی»

رازهایی از گرانی

پندهایی از نداری

همدلی بهتر بود از هم زبانی

 

«بشنو از من کودک من»

دور میخواهند تو را از بیت و هم صف

کن تو محکم بند بر تن

همتی خواهند این باره مضاعف

 

کار باید کرد بسیار

«پیش چشم مرد فردا»

 نیست دنیا تیره و تار

هست سبز و هست گنج و «هست زیبا»

 


شعر از: محسن سیداسماعیلی

برگرفته از سایت تبیان





طبقه بندی: شعر،  طنز،  ادبی
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89 فروردین 17 توسط صادق | نظر

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

مدیر اجرایی گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.





طبقه بندی: طنز،  ادبی
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 اسفند 18 توسط صادق | نظر بدهید

« بخشی از سریال رباعیات مدیر کل »

مدیر کلیّات ( طنز)
مدیر کلیّات ( طنز)

این غنچه ی نو شکفته گل خواهد شد

او مخترع ربات خُل خواهد شد

اما ننه اش به رغم بابا فرمود :

این تخم کدو مدیر کل خواهد شد

 

 

از روز تولدش چو گل بوده و هست

تر گل ور گل تپل مپل بوده و هست

هی گند زد و شسته شد و باز از نو

از نوزادی مدیر کل بوده و هست

 

 

در طنطنه ی ساز و دهل می آید

بر فرش هزار رنگ گل می آید

بر پارچه ای نوشته با خط درشت

ای منتظران ! مدیر کل می آید

مدیر کلیّات ( طنز)

 

« گل می روید به باغ گل می روید »

می روید هر چند که شل می روید

با چشم بصیرت بنگر سی سال است

مانند علف مدیر کل می روید!

 

 

از باغ وصال گل نچیدم و برفت

از شدت عشق ، خل نبیدیم و برفت

چندی به اداره در تردد بودیم

رخسار مدیر کل ندیدیم و برفت

 

 

می گفت : چه گویم به تو ، گل یا منشی ؟

باید بزنم ز خویش ، پل تا منشی

فردا همه شهر خبردار شدند

از رابطه ی مدیر کل با منشی

 

 

گیرم که نیای تو " دوگل " می باشد

یا جده ی تو زن " گوگول " می باشد

اینها همه پشم است بگو دور و برت

آیا یک تن مدیر کل می باشد؟

 

 

نازش رو برم ! که مثل گل خوابیده

از خستگی یه قل دو قل خوابیده

ارباب رجوع ! اندکی آهسته

در دفتر خود ، مدیر کل خوابیده

 

حسین عبدی





طبقه بندی: طنز،  ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 اسفند 17 توسط صادق | نظر
  1. سیمون جیمز در زندگی
    کارهای متنوع را تجربه کرده است، از مامور پولیس بودن تا کارگر فارم. او
    اکنون در انگلستان زندگی می کند و در یک مکتب محلی به اطفال آموزش می دهد.

 

نامه های شاگرد و معلم

نامه های شاگرد و معلم

آقای بلوبری عزیز!

من نهنگ ها را بسیار دوست دارم.

من فکر می کنم یکی از آن ها را امروز در حوض خود دیدم.

لطفا کمی معلومات درباره نهنگ ها به من روان کنید، زیرا نمی خواهم به او آزاری برسد.

با محبت

ایمیلی

*

ایمیلی عزیز!

اینک کمی معلومات راجع به نهنگ ها.

من فکر نمی کنم آنچه که تو دیدی نهنگ بوده باشد. زیرا نهنگ ها در حوض زندگی نمی کنند، مگر در آب شور.

با اخلاص

معلم تو

*

آقای بلوبری عزیز!

حالا
من هرروز پیش از صبحانه نمک در حوض می ریزم. شب قبل دیدم که نهنگ من لبخند
می زند. فکر می کنم که او خود را بهتر احساس می کند. شما فکر می کنید که
او شاید گم شده باشد؟

با محبت

ایمیلی

*

ایمیلی عزیز!
نامه های شاگرد و معلم

لطفا دیگر نمک به حوض نریز. من اطمینان دارم که پدر و مادر تو خوش نخواهند شد.

با کمال معذرت نهنگ نمی تواند در حوض تو باشد، به خاطری که نهنگ ها نمی توانند گم شوند. آن ها همیشه می دانند که در کجای بحر هستند.

با اخلاص

معلم تو

*

آقای بلوبری عزیز!

امشب من بسیار خوشحال هستم. زیرا دیدم که نهنگ من به بالا خیز زد و آب بسیاری را پاشان ساخت. او آبی معلوم شد.

آیا این معنی آن را دارد که او یک نهنگ آبی است؟

با محبت

ایمیلی

نوت: من چه می توانم به او بدهم تا بخورد؟

*

ایمیلی عزیز!

نهنگ
های آبی رنگ آبی دارند و آن ها موجودات خورد بحری را چون ماهی و میگو می
خورند. به هر حال من باید به تو بگویم که نهنگ آبی بزرگتر از آن است که در
حوض تو بتواند زندگی کند.

با اخلاص

معلم تو

نوت: ممکن است او یک ماهی گک آبی باشد؟

*

آقای بلوبری عزیز!
نامه های شاگرد و معلم

شب گذشته من نامهء شما را برای  نهنگ خود خواندم. پس از آن او به من اجازه داد که سر او را نوازش کنم. بسیار هیجان انگیز بود.

من پنهانی برای او مقداری پله و ریزه های نان خشک بردم. امروز صبح من به داخل حوض دیدم، او همه راخورده بود!

من فکر می کنم او را آرتور بنامم شما چه فکرمی کنید؟

با محبت

ایمیلی

*

ایمیلی عزیز!

من
مجبور هستم به تو یادآوری کنم که به هیچ صورت نهنگی نمی تواند در حوض تو
زندگی کند. شاید تو ندانی که نهنگ ها مهاجر هستند. این به آن معنی است که
آن ها هرروز به فاصله های زیاد سفر می کنند و از یک جا به جای دیگر می
روند.

من متاسف هستم از این که ترا ناامید می کنم.

با اخلاص

معلم تو

*

آقای بلوبری عزیز!
نامه های شاگرد و معلم

امشب کمی غمگین هستم.

آرتور ناپدید شده است. فکر می کنم نامه شما باعث شد او تصمیم بگیرد که دوباره مهاجر شود.

با محبت

ایمیلی

*

ایمیلی عزیز!

لطفا
غمگین نباش. به راستی برای یک نهنگ ناممکن بود که در حوض تو زندگی کند.
ممکن است وقتی تو بزرگتر شدی با کشتی به بحر بروی، در مورد آن ها بیشتر
یاد بگیری و نهنگ ها را حمایت کنی.

با اخلاص

معلم تو

*

آقای بلوبری عزیز!

امروز شادترین روز بود!

من به ساحل رفتم و شما هیچ حدس زده نمی توانید، ولی من آرتور را دیدم!

من او را صدا زدم و او لبخند زد. من می دانم او آرتور بود چون اجازه داد سر او را نوازش بدهم.

من قسمتی از ساندویچ خود را به او دادم... و بعد ما به هم خداحافظ گفتیم.

من فریاد زدم که او را بسیار دوست دارم و امید که شما رد نکنید، من گفتم که شما هم او را دوست دارید.

با محبت

ایمیلی و آرتور

 

سیمون جیمز/ترجمه پروین پژواک





طبقه بندی: ادبی،  نامه
نوشته شده در تاریخ جمعه 88 اسفند 14 توسط صادق | نظر

ناگفته‌هایی از زبان فارسی!

آیا می‌دانستید برخی‌ها واژه‌های زیر را که همگی فرانسوی هستند فارسی می‌دانند؟

آیا می دانید که ...؟

آسانسور،
آلیاژ، آمپول، املت، باسن، بتون، بلیت، بیسکویت، پاکت، پالتو، پریز، پلاک،
پماد، پوتین، پودر، پوره، پونز، پیک نیک، تابلو، تراس، تراخم، نمبر،
تیراژ، تور، تیپ، خاویار، دکتر، دلیجان، دوجین، دوش، دبپلم، دیکته، رژ،
رژیم، رفوزه، رگل، رله، روبان، زیگزاگ، ژن، ساردین، سالاد، سانسور،
سرامیک، سرنگ، سرویس، سری، سزارین، سوس، سلول، سمینار، سودا، سوسیس، سیلو،
سن، سنا، سندیکا، سیفون، سیمان، شانس، شوسه، شوفاژ، شیک، شیمی، صابون،
فامیل، فر، فلاسک، فلش، فیله، فیبر، فیش، فیلسوف، فیوز، کائوچو، کابل،
کادر، کادو، کارت، کارتن، کافه، کامیون، کاموا، کپسول، کت، کتلت، کراوات،
کرست، کلاس، کلوب، کلیشه، کمپ، کمپرس، کمپوت، کمد، کمیته، کنتور، کنسرو،
کنسول، کنکور، کنگره، کودتا، کوپن، کوپه، کوسن، گاراژ، گارد، گاز، گارسون،
گریس، گیشه، گیومه، لاستیک، لامپ، لیسانس، لیست، لیموناد، مات، مارش،
ماساژ، ماسک، مبل، مغازه، موکت، مامان، ماتیک، ماشین، مانتو، مایو، متر،
مدال، مرسی، موزائیک، موزه، مین، مینیاتور، نفت، نمره، واریس، وازلین،
وافور، واگن، ویترین، ویرگول،‌هاشور،‌هال،‌هالتر، هورا و بسیاری از واژه‌های دیگر.

 

آیا
می‌دانستید که بسیاری از واژه‌های عربی در زبان فارسی در واقع عربی نیستند
و اعراب آن‌ها را به معنایی که خود می‌دانند در نمی‌یابند؟ این واژه‌ها را
"ساختگی" (جعلی) می‌نامند و بیش‌ترشان ساخته ی ترکان عثمانی است. از آن
زمره اند:

ابتدایی (عرب می‌گوید: بدائی)، انقلاب
(عرب می‌گوید: ثوره)، تجاوز (اعتداء)، تولید (انتاج)، تمدن (مدنیه)، جامعه
(مجتمع)، جمعیت (سکان)، خجالت (حیا)، دخالت (مداخله)، مثبت (وضعی)، مسری
(ساری)، مصرف (استهلاک)، مذاکره ( مفاوضه)، ملت (شَعَب)، ملی (قومی)، ملیت
(الجنسیه) و بسیاری از واژه‌های دیگر.

بسیاری از واژه‌های عربی در زبان فارسی را نیز اعراب در زبان خود به معنی دیگری می‌فهمند، از آن زمره اند:

رقیب (عرب می‌فهمد: نگهبان)، شمایل (عرب می‌فهمد: طبع‌ها)، غرور (فریفتن)، لحیم (پرگوشت)، نفر (مردم)، وجه (چهره) و بسیاری از واژه‌های دیگر.

 

آیا می‌دانستید که ما بسیاری از واژه‌های فارسی مان را به عربی و یا به فرنگی واگویی (تلفظ) می‌کنیم؟ این واژه‌های فارسی را یا اعراب از ما گرفته و عربی (معرب) کرده اند و
دوباره به ما پس داده‌اند و یا از زبان‌های فرنگی، که این واژها را به
طریقی از خود ما گرفته اند، دوباره به ما داده اند و از آن زمره اند:

 

از عربی:

فارسی
(که پارسی بوده است)، خندق (که کندک بوده است)، دهقان (دهگان)، سُماق
(سماک)، صندل (چندل)، فیل (پیل)، شطرنج (شتررنگ)، غربال (گربال)، یاقوت
(یاکند)، طاس (تاس)، طراز (تراز)، نارنجی (نارنگی)، سفید (سپید)، قلعه
(کلات)، خنجر (خون گر)، صلیب (چلیپا) و بسیاری از واژه‌های دیگر.

بسیاری
از واژه‌های عربی در زبان فارسی را نیز اعراب در زبان خود به معنی دیگری
می‌فهمند، از آن زمره اند:رقیب (عرب می‌فهمد: نگهبان)، شمایل (عرب
می‌فهمد: طبع‌ها)...

از روسی:

آیا می دانید که ...؟

استکان:
این واژه در اصل همان «دوستگانی» فارسی است که در فارسی قدیم به معنای جام
شراب بزرگ و یا نوشیدن شراب از یک جام به افتخار دوست بوده است که از
سده‌ی 16میلادی از راه زبان‌ ترکی وارد زبان روسی شده و به شکل استکان
درآمده است و اکنون در واژه‌نامه‌های فارسی آن را وامواژه‌ای روسی
می‌دانند.

سارافون: این واژه در اصل «سراپا»ی فارسی
بوده است که از راه زبان ترکی وارد زبان روسی شده و واگویی آن عوض شده
است. اکنون سارافون به نوعی جامه‌ی ملی زنانه‌ی روسی گفته می‌شود که بلند
و بدون استین است.

پیژامه: همان «پای جامه»ی فارسی
می‌باشد که اکنون در زبان‌های انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و روسی pyjama
نوشته شده و به کار می‌رود و آن‌ها مدعی وام دادن آن به ما هستند.

 

واژه‌های
فراوانی در زبان‌های عربی، ترکی، روسی، انگلیسی، فرانسوی و آلمانی نیز
فارسی است و بسیاری از فارسی زبانان آن را نمی‌دانند. از آن جمله اند:

کیوسک که از کوشک فارسی به معنی ساختمان بلند گرفته شده است و در تقریبا همه‌ی زبان‌های اروپایی هست.

شغال که در روسی shakal، در فرانسوی chakal، در انگلیسی jackalو در آلمانیSchakal نوشته می‌شود.

کاروان که در روسی karavan، در فرانسوی caravane، در انگلیسی caravanو در آلمانی Karawane نوشته می‌شود.

کاروانسرا که در روسی karvansarai، در فرانسوی caravanserail، در انگلیسی caravanserai و در آلمانیkarawanserei نوشته می‌شود.

پردیس به معنی بهشت که در فرانسوی paradis، در انگلیسی paradise و در آلمانی Paradies نوشته می‌شود.

مشک که در فرانسوی musc، در انگلیسی muskو در آلمانی Moschus نوشته می‌شود.

شربت که در فرانسوی sorbet، در انگلیسی sherbet و در آلمانی Sorbet نوشته می‌شود.

بخشش که در انگلیسی baksheesh و در آلمانی Bakschisch نوشته می‌شود و در این زبان‌ها معنی رشوه هم می‌دهد.

لشکر که در فرانسوی و انگلیسی lascar نوشته می‌شود و در این زبان‌ها به معنی ملوان هندی نیز هست.

خاکی به معنی رنگ خاکی که در زبان‌های انگلیسی و آلمانی khaki نوشته می‌شود.

کیمیا به معنی علم شیمی ‌که در فرانسوی، در انگلیسی و در آلمانی نوشته می‌شود.

ستاره که در فرانسوی astre در انگلیسی star و در آلمانی Stern نوشته می‌شود.

Esther نیز که نام زن در این کشورها است به همان معنی ستاره می‌باشد.

 

برخی دیگر از نام‌های زنان در این کشور‌ها نیز فارسی است، مانند:

Roxane که از واژه ی فارسی رخشان به معنی درخشنده می‌باشد و در فارسی نیز به همین معنی برای نام زنان "روشنک" وجود دارد.

Jasmine که از واژه‌ی فارسی یاسمن و نام گلی است

Lila که از واژه ی فارسی لِیلاک به معنی یاس بنفش رنگ است.

Ava که از واژه‌ی فارسی آوا به معنی صدا یا آب است. مانند آوا گاردنر

 

آیا
می‌دانستید که این عادت امروز ایرانیان که در جملات نهی کننده‌ی خود ن نفی
را به جای م نهی به کار می‌برند از دیدگاه دستور زبان فارسی نادرست است؟

امروز
ایرانیان هنگامی‌ که می‌خواهند کسی را از کاری نهی کنند، به جای آن که
مثلا بگویند: مکن! یا مگو ! (یعنی به جای کاربرد م نهی) به نادرستی
می‌گویند: نکن! یا نگو! (یعنی ن نفی را به جای م نهی به کار می‌برند).

در
فارسی، درست آن است که برای نهی کردن از چیزی، از م نهی استفاده شود، یعنی
مثلا باید گفت: مترس!، میازار!، مده!، مبادا! (نه نترس!، نیازار!، نده!،
نبادا!) و تنها برای نفی کردن (یعنی منفی کردن فعلی) ن نفی به کار رود،
مانند: من گفته‌ی او را باور نمی‌کنم، چند روزی است که رامین را ندیده‌ام.
او در این باره چیزی نگفت.

امروز
ایرانیان هنگامی‌ که می‌خواهند کسی را از کاری نهی کنند، به جای آن که
مثلا بگویند: مکن! یا مگو ! (یعنی به جای کاربرد م نهی) به نادرستی
می‌گویند: نکن! یا نگو! (یعنی ن نفی را به جای م نهی به کار می‌برند).

آیا می دانید که ...؟

آیا
می‌دانستید که اصل و نسب برخی از واژه‌ها و عبارات مصطلح در زبان فارسی در
واژه یا عبارتی از یک زبان بیگانه قرار دارد و شکل دگرگون شده‌ی آن وارد
زبان عامه‌ی ما شده است؟

به نمونه‌های زیر توجه کنید:

هشلهف:
مردم برای بیان این نظر که واگفت (تلفظ) برخی از واژه‌ها یا عبارات از یک
زبان بیگانه تا چه اندازه می‌تواند نازیبا و نچسب باشد، جمله ی انگلیسی I
shall have (به معنی من خواهم داشت) را به مسخره هشلهف خوانده اند تا
بگویند ببینید واگویی این عبارت چقدر نامطبوع است! و اکنون دیگر این
واژه‌ی مسخره آمیز را برای هر واژه یا عبارت نچسب و نامفهوم دیگر نیز (چه
فارسی و چه بیگانه) به کار می‌برند.

چُسان فُسان: از واژه ی روسی Cossani Fossani به معنی آرایش شده و شیک پوشیده گرفته شده است.

زِ پرتی:
واپه‌ی روسی Zeperti به معنی زندانی است و استفاده از آن یادگار زمان
قزاق‌ها ی روسی در ایران است در آن دوران هرگاه سربازی به زندان می‌افتاد
دیگران می‌گفتند یارو زپرتی شد و این واژه کم کم این معنی را به خود گرفت
که کار و بار کسی خراب شده و اوضاعش دیگر به هم ریخته است.

شِر و وِر: از واژه ی فرانسوی Charivari به معنی همهمه، هیاهو و سرو صدا گرفته شده است.

فاستونی: پارچه ای است که نخستین بار در شهر باستون Boston در امریکا بافته شده است و باستونی می‌گفته اند.

اسکناس: از واژه ی روسی Assignatsia که خود از واژه ی فرانسوی Assignat به معنی برگه‌ی دارای ضمانت گرفته شده است.

فکسنی: از واژه ی روسی Fkussni به معنی بامزه گرفته شده است و به کنایه و واژگونه یعنی به معنی بی خود و مزخرف به کار برده شده است

لگوری (دگوری
هم می‌گویند): یادگار سربازخانه‌های ایران در دوران تصدی سوئدی‌ها است که
به زبان آلمانی به فاحشه‌ی کم بها یا فاحشه‌ی نظامی‌ می‌گفتند: Lagerhure .

نخاله:
یادگار سربازخانه‌های قزاق‌های روسی در ایران است که به زبان روسی به آدم
بی ادب و گستاخ می‌گفتند Nakhal و مردم از آن برای اشاره به چیز اسقاط و
به درد نخور هم استفاده کرده اند.

                                                                                                    

گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ





طبقه بندی: ادبی،  فارسی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 اسفند 10 توسط صادق | نظر بدهید

چهار شعر از پیر پائولو پازولینی <\/h3>

 

 

شادمانم<\/h2>
روزهای دزدیده شده

در زمختی شب یکشنبه

از تماشای مردم

که در هوای آزاد قهقهه میزنند

شادمانم

قلبم نیز از هوا ساخته شده است

چشمانم خوشی مردم را بازمیتابانند

و در موهایم شب یکشنبه میدرخشد

مرد جوان، من از خست ام شادمانم

شب یکشنبه، با مردم خوشحالم

زنده ام، با هوا خوشحالم.

من به شیطان شب یکشنبه عادت کرده ام.

*****

 

روزهای دزدیده شده<\/h2>
روزهای دزدیده شده

ما که انسان های فقیری هستیم زمان اندکی داریم

برای جوانی و زیبایی:

شما میتوانید بدون ما بخوبی کارتان را انجام بدهید.

تولدمان بنده مان میسازد!

پروانه ها همه ی زیبایی ها را برچیده اند،

و ما در زمانمندی پیله کرم ابریشم مدفون گشته ایم.

ثروتمند بخاطر دوران ما بهایی نمی پردازد:

زیبایی آن روزها دزدیده شده اند

توسط پدران مان و خودمان تصرف گشته اند

آیا گرسنگی زمان هرگز نخواهد مرد؟

*****

 

ترانه ناقوس های کلیسا<\/h2>
روزهای دزدیده شده

وقتی شبانگاه به درون سرچشمه های آب غوطه ور میگردد

دهکده ام در میان فام هایی گنگ ناپدید میشود.

از دور دست ها بخاطر میآورم

غور غور قورباغه ها را

نور ماه را،

گریه های غمناک جیرجیرک را.

زمین ها ناقوس های کلیسای وسپر را می بلعند

اما من از صدای آن ناقوس ها مرده ام.

ای غریبه، از بازگشت محبت آمیزم از کوهستان ها نترس

من روح ِ عشق هستم

از سواحل دریاهای دور دست به خانه بازگشته ام.

*****

 

راز<\/h2>
روزهای دزدیده شده

با شجاعتی برای حرکت چشمانم

بسوی نوک درختانی خشک

من خدا را نمیبینم، اما نورش

شدیدن میدرخشد.

از همه ی آن چیزی هایی که میدانم

قلبم تنها این را میداند:

جوانم، زنده ام، تنهایم،

بدنم خودش را مصرف می کند.

اندکی در علفهای مرتفع استراحت کردم

در کناره رودخانه، زیر درختان لخت،

سپس تا زیر ابرها پیش رفتم

تا روزگار جوانی ام را سپری کنم.

 

جسد پیر پائولو پازولینی <\/h2>

پیر پائولو پازولینی، مردی با دشمنانی بزرگ. (1922-1975)

کمونیست بود و افشاگر سویه ضد بشری نظام سرمایه داری، لائیک بود و ناقد سرسخت کلیسا و مذهب، همجنس خواه بود.

و
پیر پائولو پازولینی فیلمساز بود. فیلمسازی جسور که تسلیم مافیای صنعت
فیلمسازی روزگارش نمی‌شد تا سرانجام در دوم نوامبر 1975 در رم به قتل رسید.

 

ترجمه: پیمان غلامی





طبقه بندی: ادبی،  پیر پائولو پازولینی

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 اسفند 10 توسط صادق | نظر بدهید

گفت و گوی کفن با مرده(طنز)

آهای حاجی پاشو چه وقت خوابه

پاشو دیگه وقت حساب کتابه

هو، نگو این کیه که آزار داره

پاشو ببین کفن با هات کار داره!

چه هیکلی زدی به هم، آفرین

چش نخوری، قد و برم آفرین

بی‏خودی زور نزن دیگه تو مُردی

چن ساعتی می‏شه که جون سپردی

حالا دیگه وقت حساب کتابه

داد نزنی مُرده ی زیری خوابه

مُرده‏ی زیری آدمی خلافه

تیزی باهاش دَفنه تو غلافه
قاط بزنه تیزی رو وَر می‏داره

می‏زنه و بابا تو در میاره

یادت میاد چه روزگاری داشتی

چه اسکناسا که روهم می‏ذاشتی؟

هی اسکناس می‏ذاشتی رو اسکناس
اونم با پول رشوه و اختلاس
می‏گفتی یک وعده غذا کافیه

صرف غذا باعث علافیه!

 

گفت و گوی کفن با مرده(طنز)

می‏گفتی یک آدم با کیاست

باید کُنه تو زندگی قناعت

لباس ده سال پیشت تنت بود

هم تن تو هم تن اون زنت بود

بعد شعار ضد صهونیستی

سر می‏دادی شعار ساده زیستی!

می‏گفتی آدمی که ساده زیسته

نمره زندگیش همیشه بیسته

لباس وصله‏دار تنت می‏کردی

هزار تا نفرین به زنت می‏کردی

می‏گفتی روسری برات خریدم

نمی‏دونی چه زحمتی کشیدم

فقط یادت باشه به هر بهونه

باید هف هش سالی سرت بمونه

عروسی و عزا سرت کن خانوم

خلاصه هر کجا سرت کن خانوم

زیاد نشورش یهو رنگش می‏ره

رنگ گل سرخ و قشنگش می‏ره

هَف هَش سالی با روسریت صفا کن

تو این هف هش سال حاجیتو دعا کن

 

گفت و گوی کفن با مرده(طنز)

 

الگوی مصرف که نداشتی حاجی

هر چی که داشتی جا گذاشتی حاجی

خیال نکن دنیا هنوز همونه

پشت سرت نفرین این و اونه

تو شیشه کردی خون هر فقیرو

چقد بیچوندی مردم اسیرو

خیال نمی‏کردی یه ذره هیچم
یروز منم دور تنت بپیچم!
مصرف کارای بدت زیاد بود
خیلی کارات قابل انتقاد بود
یادت میاد همسایه‏تون نون نداشت

حتی پول دوا و درمون نداشت؟

یادت میاد گفتی به من چه ول کن
این آدما رو زنده زنده گِل کن؟
ببین همون همسایه صبورت

خاک داره با بیل می ریزه تو گورت!

یکی نبود بهت بگه که بسه

خدا همیشه جای حق نشسته؟

یادت نبود فشار قبری هم هس

خورشید حقی پشت ابری هم هس؟

 

گفت و گوی کفن با مرده(طنز)

هیچکی بهت نگفت فلانی مُرده؟

نکیر و منکر به گوشت نخورده؟

نکیر و منکر دوتا بی‏گناهن

پیام دادن دارن میان، تو راهن!

اهل مزاح و رشوه خواری نیستن

اونجوری که تو دوس داری نیستن

تو مَرد نیستی تو شبیه مَردی

چرا که اصلاً کار خوب نکردی

کاری که اینجا دستتو بگیره

البته این حرفا واسه تو دیره!

اونقدِ حرص مال دنیا خوردی

تا آخرش سکته زدی و مُردی

کاش واسه پول دلت پُر از غم نبود

                                                   مصرف انسانیتت کم نبود

 

 

 

جمشید محمدی مقدم «حامی»





طبقه بندی: طنز،  ادبی
نوشته شده در تاریخ جمعه 88 اسفند 7 توسط صادق | نظر بدهید

شطحی از احمد عزیزی

ناودان و الماس

چترهای
آسمانی‌مان را باز کنیم، خدا می‌بارد بر کوه، ابرها بر‌ شانه‌های کوه
سنگینی می‌‌کنند، آنان را تا نزد آلاچیق های خود راه ‌دهیم.

دارد
باران می‌بارد، اطراف چادر را با سرنیزه‌های آبائی‌مان گود ‌کنیم. امشب
مروارید از آسمان خواهد بارید، باید منتظر تگرگ باشیم، تگرگ زیبا، تگرگی
که گردنبند پاره فرشتگان است؛ تگرگی که ناودان ما را پر از دانه‌های الماس
می‌کند.

باد می‌آید، گیسوان خویش را چون بید بر دشت بگسترانیم، آتش، آتش مقدس را روشن کنیم که هدیه الهه نور به آدمیان است.

بر
گرد آتش گرد آییم و از روزگاران کهن سخن گوییم، خرگوشها در خواب خشیت‌اند،
و خرسها خرناسه‌های خود را برای فصل جاری شدن آبها ذخیره می‌کنند. فصل،
فصل شکار شاپرکهاست. مهر ماه است. جشن مهرگان بگیریم. خوشه‌های انگور
طلایی شده‌اند، خورشید تاک برافروزیم.

بگذاریم سنگ‌پشتها در میان
سنگها آرام بگیرند، خلوت برکه‌ها را بیهوده بر هم نزنیم، نگذاریم گزندی به
مورچه برسد، نگذاریم کس از دیوار باغ، بالا رود. به همدیگر عشق و هندوانه
تعارف کنیم!

فردا پشت‌بامهای ما سنگین خواهد شد. پاروزنان دریای برف
را فراموش نکنیم. از پشت شیشه‌های مه‌گرفته و از کنار چراغهای گردسوز برای
همه چراغهای زنبوری که اکنون بر بالای کندوی ر‍َ‌فهای از یاد رفته‌اند
پیام بفرستیم دوباره برای بازگشت چراغهای پی‌سوز دعا کنیم و چراغهای توری
زیبا که ما را به یاد عروسی شکوفه‌های سپید می‌اندازند.

بیایید
ترک‌خوردگیهای تعصب را درمان کنیم، روی زخم دلها نمک بپاشیم، بیایید برای
تندرستی مادران باردار و بر چیدن سیمهای خاردار دعا کنیم.

چیزی دیگر به عید عود نمانده است خود را مانند آیینه پاک کنیم.

بسم الله الرحمن الرحیم

ناودان و الماس

خودم
را به خواب زده‌ام. رویاهای رنگین دست از مخیله‌ام برنمی‌دارند در انباری
ناخودآگاهم که سالهاست سری به آن نزده‌ام به دنبال یک میخِ طویله می‌گردم،
می‌خواهم با آن مخیله‌ام را به کلی خالی کنم. اسم این کار از نظر
روانشناسی بالینی نوعی عمل پیشگیرانه برای سر به بالین گذاشتن است.

ناخودآگاه
چشمم به ساعت دیواری خورد: وای عقربه‌ها، روی زاویه حاده ایستاده‌اند!
یعنی وضع من حاد است و این زاویه حاده را اگر رها کنی به زاویه منفجره
تبدیل خواهد شد، یعنی تا چند دقیقه دیگر من منفجر خواهم شد؟ هیچ راه دیگری
ندارم اِل‍ّا اینکه به زاویه قائمه پناه ببرم پس آهسته با خود می‌‌گویم یا زاویه قائمه!

وارد
اطاق می‌شوم. آَه! تلفن از بس که زنگ زده، پوسیده است! پیغام‌گیر را با
آخرین ذخیره پلوتونیونیم فشار می‌دهم: صداها از ماوراء اعصار است، یکی از
عهد بوق زنگ زده و احتمال می‌دهد بوقلمون آنها در حیات خانه ما به سرقت
رفته باشد، یکی از شهر نیوزلند و مرا به جای آنالیزدانِ شرکتش عوضی گرفته
و می‌پرسد چه مقدار آنتی‌اکسیدان توی چیز برگر بریزم که همه دختران محله
یکهو پف کنند!!

به چشم نگاه می‌کنم در آینه‌ای که چیزی شبیه مرا که
شبیه قبل از دل شکستن من بود نمایش می‌دهد: وی! عجب پف چشمی! پف بر این پف
چشم. آدم را از فلاش بک دوران جوانی‌اش یکهو به فلاش فوروارد هشتاد
سالگی‌اش دکوپاژ می‌کند. می‌دانید من یک‌بار پیر شده بودم و از برکت یک
دانة بادام جوان شدم و حالا هم نمی‌خواهم چشمهایم الکی آلبالو ـ گیلاس
بروند. دلم نمی‌خواهد مردم بدانند من دردِ دل دارم، و شب تا صبح از عذاب
وجدانم فریاد می‌کشم، آخر سال گذشته پزشکی که ادعا می‌کرد قلب مادر خانمم
را می‌توان به‌راحتی تو یک گلدان کاشت، من هم وجدانم را عمل کردم.

می‌دانید
برای من با سایه‌ها حرف زدن مشکل است، آدم لکنت می‌گیرد، هی دلش می‌خواهد
یقه دیگران را بچسبد و گلوی آنها را تا خرخره خور و پف، فشار دهد و من
ناگهان احساس کردم خیابان به سوی من می‌آید با تمام تیرهای برقش، برق از
کلاهک اتمی‌ام می‌پرد: اینها دیگر چه جانوران جدیدی هستند؟

ناودان و الماس

دختری دنبال عروسک گم‌شده‌اش دسته راه انداخته است، مردی
با سبیلهای چخوفی‌اش سگهای ولگرد را چ‍ِخ می‌کند، عابری دارد به بانک
دستبرد می‌زند، مردی زنش را جلوی طلافروشی آورده است که برای او یک
«دستبند» متناسب بگیرد، خری صاحبش را گم کرده و دنبال یک چمن، قدم‌زنان به
پارک مجاور می‌رود، سگی دارد سیبی را گاز می‌کند، آخرین گنجشک درخت نارون،
جل و پلاس غروبش را می‌بندد تا هر چه زودتر کارت ورودش را به دانشگاه آزاد
شبانه‌ شب‌پره‌ها اعلام کند، سر خیابان یک گله دخترک زیبا با موهای
رنگ‌کرده و پوستیژهای مجهز به انواع عطرهای مدرن در حالی که هر کدام پشت
میز موییلای موبایلی نشسته‌اند و تند تند به آن سوی خطی، آدرس می‌دهند یا
نشانی می‌گیرند با خبرگزاری JIN یا شاید هم ON چی یعنی مخفف مایعی به نام
جین فوندا تماس می‌گیرند. صاحب جوجه کبابی محل هم از اینکه این همه مشتری
زحل به تورش خورده زر ورق زده شده است.

کمی ع‍ُقم می‌گیرد. احساس
می‌کنم کباب کوبیده امروز که احتمالاً از راستة الاغ یا استیک سوسمار تهیه
شده است دارد کار خودش را به‌خوبی یک جعبه سم‌ّ جادویی کلرات انجام می‌دهد.

آهسته‌آهسته طوری که اورژانس محل نفهمد خودم را به اولین پنجرة نزدیک به حنجره‌ام نزدیک می‌کنم:
آه! خانمی از آن بالا دارد آب کاج کریسمسش را عوض می‌کند، من با لحنی که
شبیه به باغ‌وحش باشد از مساعدت مجدانة ایشان برای حفظ محیط زیست و اینکه
بالاخره انسانها باید قدر گیاهان را بدانند و همان طور که یک بز به علف
علاقه نشان می‌دهد هر چه می توان در گل‌کاری پرده‌ها و منجوق‌دوزی
منگنه‌ها و طلاکوبی سندانها و نقره‌کوبی مشتها طفره نروند و بدانند که اگر
یک ماگنولیا از کاخ سلطنتی ملکه ویکتوریا کم شود، جهان در معرض نابودی
قرار خواهد گرفت و ضمناً اضافه کردم گازهای گلخانه‌ای را باید به تمام
کوچه‌های شهر کشید و شهروندان پر ریخته، این‌قدر هم به هله و هوله و
فسنجون هجوم نیاوردند که چیزی جز بالا رفتن عرض مملکت و ارتفاع درختان
خارجی را به دنبال نخواهد داشت. بوی قهوه‌ای که از خانه خانم آداب محیط
زیست‌دان آمد یکهو مغز مرا عین یک دیگ زودپز به بخار انداخت، احساس کردم
گوش چپم مثل یک سوت علامت خطر با بخاری به قوه صد اسب می‌چرخد. گفتم مبادا
توی دیگ بخار زودپز، سنگدان مرغِ زردچوبه ندیده‌ای یا هویج بیچاره رنگ
خرگوش نپریده‌ای یا شلغم مادر‌مرده‌ای یا سیب‌زمینی سطل آشغال‌خورده‌ای
انداخته باشم.

ناودان و الماس

بنابراین
سعی کردم مثل یک مارمولک خودم را از لای جرزها و دیوارها به خانه مقصود
برسانم، ولی متأسفانه احساس کردم که متن مثل یک متن بی‌حالت تله‌تیزویزونی
که در آن آهویی را به شیوه آرام اسلوموشن و به روش سینه‌راما در کام یک
نهنگ دبنگ دهان‌گشوده می‌گذارند قدم برمی‌دارم.

حس کردم به من یک بی‌حس‌کننده زده‌اند، حس کردم که اصلاً حس نمی‌کنم، عجب تجربه خوبی بود: تجربه بی‌حس شدن، هیچ
کس نمی‌تواند بی‌حس‌ شدن را تجربه کند و این گام بزرگی بود که من به‌‌رغم
کفشهای کوچکم برداشته بودم و خودم هم خبر نداشتم حتی این را هم خبر نداشتم
که اکنون در خانه ایستاده‌ام و کلید را مثل دزدی ماهر در قفل بستة بخت
می‌چرخانم.

اوه می‌گویند کخ، مخ نداشته است، اینشتین، لنگ جورابش را که در آن ماست، کیسه می‌کرده است به جای کراوات می‌بسته
یا ارشمیدس ساعت شنی‌اش را پر از آب می‌کرده یا فی‌المثل، گراهام بل
نعوذبالله کرِ مادرزاد بوده، یا پاستور که بیماری سل را ریشه‌کن کرد، خودش
پاستور بازی می‌کرده است پس با این وجنات من هم باید برای خود یک پا ماکس
پلانگ باشم که درِ همسایه روبه‌رو را به جای خانه خود باز می‌کنم؟

حالا ورود من با خانه با حرکت آنتنهای یک سوسک، و ایست ناخودآگاه یک زنجره بر روی دیوار، رسماً اعلام می‌شود:
من با وقار تمام و بدون اینکه ککِ کیک نیمه شام روی کاناپه مرا گزیده باشد
آرام و بی‌خیال با برداشتن کلاهی که هرگز بر سر نگذاشته‌ام به آنان تعظیم
می‌کنم و یکراست به سمت آشپزخانه این مطاف اهل دل و قلوه، این جایگاه
عظیمی که در آن گوسفندان فراوانی سربریده و حلق‌آویز شده‌اند، این خلوتگاه
پر رمز و راز فنجانها با یکدیگر، این محل طهارت بشقابها و چشمه شست‌وشوی
لیوانهای کمر تنگِ طلایی، این مکان مقدس که وعده‌گاه دودها و عودها و
اسپندهاست، محل اتلاف وقت قلیانها، محل برخاستنِ دودهای بی‌پروانه پرواز،
مذبح مقدس ماهیان سر بریده، جایی که گوجه‌فرنگیها به جنگ لشکر نخودفرنگیها
رفتند و صدای تیر در کردن بی‌خود کبریتها، کبریتهایی که انگار در ابحر
احمرتر شده‌اند؛ و فندکهایی که گویی از سیبری می‌آیند، و شعله پخش‌کنهایی
که مهلت پرداخت گازشان تمام شده است.

ناودان و الماس

سرم را به سوی «هال» برمی‌گردانم، هال بی‌حال، پر از مرگ موش. حالی پر از ضدعفونی‌کننده‌های سریع‌الاجابه، پخاش دارد پخش می‌کند: پودر
چه‌چه! پماد به‌به! در اندک مدتی پوست شما را به ظرافت یک صخره به
قطره‌های آب تبدیل می‌کند، صبحانه‌ای مرکب از دوات و قلم، صبحانه‌ای کامل
شامل تاک و تنبور و تربچه.و من گوش خودم را فراتر می‌دهم: ما در
اندک زمانِ ممکن، می‌توانیم سر املاک شما را آب کنیم: گوش فرا دهید! گوش
فرا دهید! فردا نزدیک است تا آنجا که می‌توانید در بانک تاجرات که سیم
سیفون آن مستقیماً به یک عابربانک وصل می‌شود پس‌انداز کنید! [می‌چسبونه!
می‌گیره! باز می‌کنه! چسبهای دوقلوی بن لادن و بن لاله] آره، همه
سولژینتیسین از چسب یلتسین!

کانال را عوض می‌کنم، کانال
سوئز را نشان می‌دهد به یاد مرحوم تازه گذشته جوان ناکام جمال عبدالناصر
فاتحه‌ای می‌فرستم، و برای طرفداران پر و پا قرص پان عربیسم که اطراف
مجسمه مومی قذافی گرد آمده‌اند کمی هورای الکی می‌کشم البته یادم رفته بود
لباس کشدار آفریقایی‌ام را که تا تنبانِ پرولتاریای گینة بی‌صاحو را نشان
می‌داد تنم کرده باشم.

می‌دانید آفریقاییها خیلی سیرند، آنها
هر شب محتاج یک لقمه نانِ موگابه یا مرهون منت یک جرعه نصِ صریح نلسون
ماندلا هستند. من خودم به شخصه وقتی شکمهای بالاآمده بچه‌های فرانسه را با
شکمهای به هم چسبیده کودکان آفریقایی مقایسه می‌کنم دیگر نرخ بالای تورم
توئیگیهای معاصر در بازارهای اروپا و آمریکا یادم می‌رود ... خدا بیامرزه
مصطفی عقاد! راستی از هنده گفتی:

از خانم رایس چه خبر! این
توئیگی آفریقایی‌تبار جمهوری‌خواه اخیراً! طرفدار سگهای خانگی و حفاظت از
چرخه سوخت مواد غذایی گربه‌سانان شده است و تلویزیون مثل تسونامی می‌غرد:
فاکس نیوز در خبر امروز خود فاش کرد که صدها دوشیزه هندی که تازه از یک
گاوداری هلندی فارغ شده بودند در مقابل دوشیزه رایس به رقص سنتی «ما
گربه‌های موشیم / از چنگ بوش بی‌هوشیم» پرداختند که مورد استقبال شدید
حاضران و غایبان قرار گرفت. پرفسور یاکوفاما هوفسکی که در سال هزار و سیصد
و نهصد و پنجاه و نه درست بر روی د‌ُمِ جزایر کروکودیل پای به عرصه حشرات
گذاشت در مصاحبه‌ای با سن کریستین دیوید تلویحاً! به ویرانی دیوار برلن
اشاره کرد و آن را به عنوان نماد دیگری از توحش دنیای مدرن توجیه نمود.

کانال را اشتباهی عوض می‌کنم: اخبار سراسری را به گوش جان می‌شنویم و از همگی شما در این لحظات ملکوتی
یاد عمه مفلوکم افتادم که نمی‌تواند در این لحظات ج‍ُم‌ج‍ُم از بخورد. التماس دعا داریم



طبقه بندی: شطح
نوشته شده در تاریخ جمعه 88 اسفند 7 توسط صادق | نظر بدهید
جرمش آن بود که اسرار هویدا می کرد

شطح
چیست؟ این جملاتی که به زعم نادانان جز از زبان دیوانگان و کافران و
مرتدان بیرون نمی آید چرا این قدر هولناک به نظر می رسد؟ آیا گویندگان آن
واقعا کافر بوده اند؟ چه کسی جرات آن را دارد که به حلاج و بایزید و مولانا و...کافر بگوید؟

ابتدا به تعریف شطح از زبان بزرگان می پردازم :

 

هانری کربن در مقدمه ایی که بر کتاب  شرح شطحیات روزبهان بقلی نوشته از زبان ابو نصر سراج
شطح را توضیح داده و بعد به ریشه یابی آن می پردازد: « شطح عبارتست از
نوعی سخن با بیانی غریب و نامعهود در توصیف تجربه ایی وجدآمیز که نیروی
فورانی آن درون عارف را تسخیر و لبریز می کند. این مفهوم برگرفته از معنای
متداول واژه در عربی است. شطح یعنی حرکت. ریشه ی شَطَحَ
یَشطح وقتی به کار می رود که حرکتی ، جنب و جوشی یا ریخت و پاشی در کار
باشد. مثلا عرب دکان نانوایی را که انبار آرد نیز بوده مشطاح می خوانده ،
زیرا عمل آرد کردن گندم حرکت و جنب و جوش فراوان همراه دارد و طی آن در هر
سو آرد لبریز می شود و همه جا می ریزد و می پاشد.» (1)تعاریف دیگری نیز از بزرگان وجود دارد که برخی موافق با تعریفی است که کربن از ابونصر سراج نقل کرده و بعضی نیز مخالف با آن است.

مثلا ملاصدرا شطح
را این گونه تعریف می کند: « سخنانی بی مغز و بی معنی ، با ظاهری زیبا و
عباراتی مطنطن که در پس آنها چیزی نهفته نباشد. جز این که دل ها را به
تشویش افکند و عقل ها را به دهشت اندازد و ذهن ها را گیج سازد.تفسیر هایی
بر آن کنند که نه مقصود از آن سخنان بوده است و نه گوینده چنین اراده کرده
است ، این نوع سخنان زاییده ی عقل و خیال در هم و پریشان است.» (2)

 ابن عربی
نیز آنرا چنین توصیف می کند: « خداوند اگر به عارفی مقام صولت و هیبت و
شطح و اظهار علو و برتری عطا فرماید نشانه ی آن است که عارف مظهر اسم ظاهر
حق تعالی شده است.» (3)همان طور که خواندید تعاریف متناقضی از شطح وجود دارد ، می توانید تعاریف ملاصدرا و ابو نصر سراج را با هم مقایسه کنید. البته این را هم باید مدنظر داشت که شاید به دلیل محیط زندگی ملاصدرا بود
که این سخنان از زبان او خارج شده است ، زیرا صفویان با درویشی و درویشگری
خود تصوف را به لجن کشیده بودند. به این تعاریف متناقض کاری نداریم ولی
چیزی که این وسط عیان است این است که شطاح ـ به گوینده ی شطح شطاح می
گویند ـ قطعا به درجات رفیع عرفان دست یافته و از پله های شریعت و طریقت
گذر کرده و با حقیقت یکی شده است و چون دیگر سکوت را جایز نمی داند اسرار
هویدا می کند و کسی که اسرار هویدا میکند جزایی جز کشته شدن و سوخته شدن و
به آب داده شدن ندارد و همان طور که همگی خوانده اییم اکثر شطاحان به همین
طریق کشته شده اند. به قول حافظ :

گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند        جرمش آن بود که اسرار هویدا می کرد

«
خداوند اگر به عارفی مقام صولت و هیبت و شطح و اظهار علو و برتری عطا
فرماید نشانه ی آن است که عارف مظهر اسم ظاهر حق تعالی شده است.»

نمونه های شطح

جرمش آن بود که اسرار هویدا می کرد

اگر
در این مقوله صاحب نظر باشم به نظر من اولین شطح را در دنیای اسلام امام
اول شیعیان علی ( ع ) گفته است ، در جنگ صفین هنگامی که به حیله ی عمروعاص
قرآن ها را بر سر نیزه ها کردند او فرمود که آنها چیزی جز پوست و اوراقی
که کهنه و نابود می شوند نیستند و قرآن ناطق خود منم. توجه کنیم که شطح جمله ایی هشدار دهنده است که از شنیدن آن لرزه بر اندام آدمی می افتد.
علی (ع) با جمله ی خود خواست که به سپاهیان بی خرد خود این هشدار را داده
باشد که او خود کاتب وحی بوده است و آن پوست ها که بر سر نیزه ها رفته
چیزی جز یک نوشته نیستد و حتی تاویل و تفسیر آن نوشته ها را باید از خود
او بپرسند. ولی این چنین نشد و علی  به کفر  (؟؟!!) متهم شد . کلا همیشه
با شطاح همین برخورد شده است ، با حلاج و بایزید (4)حلاجی که به قول عطار « پیوسته در ریاضت و عبادت بود و در بیان معرفت و توحید و اما مشهورترین شطح تاریخ از زبان همین حلاج خارج
شده است که گفت : انا الحق . من حق هستم والبته در این ادعای خود لحظه ایی
پا پس نکشید :  وقتی به جرم انا الحق گفتن او را زندانی کردند : « نقل است
که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی . گفتند : چو می گویی که من
حقم این نماز که مرا می کنی ؟ گفت : ما دانیم قدر ما.» (5) اما این انا الحق گفتن حلاج تفاسیر عمده ایی را در بطن خود دارد، بایزید بسطامی
ادعای بزرگتری دارد که تفسیری ندارد جز خودش : « ابوموسی شاگرد بایزید
گوید که « با بایزید بودم در سمرقند خلق شهر بدو تبرک می کردند . چون از
شهر بیرون آمدیم ، خلق در قفای او بیامدند ، واقعا نگه کرد . گفت «این ها
کیستند ؟ گفتم : متبرکانند. به بالای تل برآمد. روی سوی آن قوم کرد. گفت:
یا قوم « انا ربکم الاعلی »ایشان گفتند: ابو یزید دیوانه شد.» (6)و ابوسعید ابوالخیر می گوید : « در زیر جبه ی من جز حق نیست.» (7)به
طوری که ملاحظه می کنید این سخنان همگی در این است که گویندگان حق هستند و
حق در آن ها تجلی کرده است و چون اینان از رویت نفس و خلق محو گشتند، حضرت
حق به حق آن ها را تجلی کرد.
اما مولانا تفسیر مشهوری از انا الحق حلاج دارد
که به موجب آن این ادعا ادعای کوچکی است. او می گوید:« انا الحق ادعای
بزرگی است در حالی که انا العبد: من بنده ی خدایم. ادعای بزرگتری است. انا
الحق نشانه ی تواضع زیاد است کسی که می گوید من بنده ی خدایم، دو وجود و
هستی را اثبات می کند که یکی خود و دیگری خداست. اما آنکه انا الحق می
گوید خود را نیست و نابود کرده و به باد داده است. انا الحق یعنی من
نیستم، همه اوست، جز خدا ». (8) وجودی نیست، من به کلی عدم محضم و هیچم اما جملاتی دیگر هم وجود دارد ولی
بنا به تفکرات گویندگان آن ها را جز شطح به حساب نمی آورند ولی خب به هر
حال شطح گونه اند. مثل بیت مشهور فضل الله حروفی که گفته است

ماییم و به غیر ما کسی نیست                در شیب و فراز و زیر و بالا

چون فضل الله حروفی مخالف پر و پا قرص تصوف بود و حتی به نوعی مخالف شریعت اسلام بود این را شطح به حساب نمی آورند .

و
اما مشایخ بزرگ که گفتارشان شطح است کردارشان نیز شطح گونه است و حالات
عجیب و حرکات و رفتارات خارق العاده و مخالف ظاهری نص صریح دین از آن ها
سر می زدند. به جهت آنکه نام ها تکراری نباشد مثالی از شیخ علی کردی می آورم:«در آن وقت که شیخ شهاب الدین سهروردی
به رسالت به دمشق آمده بوده است با اصحاب گفته است: به زیارت شیخ علی کردی
می رویم. گفته اند که: وی مردی است که نماز نمی گذارد و اکثر اوقات مکشوف
العوره می باشد. شیخ گفته است که البته وی را می بینیم . شیخ سوار شده
است، و چون به نزدیک منزل وی رسیده فرود آمده. چون شیخ علی دیده است که وی
نزدیک رسیده است، عورت خود را کشف کرده است. شیخ فرموده است که: ما را از
تو این باز نمی دارد، امروز مهمان توییم»  و اما این شیخ علی مکشوف العوره
به قول جامی از وی انواع کرامات و خوارق عادات ظاهر می شده است. اهل دمشق همه مرید و معتقد وی بوده اند .

«
نقل است که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی . گفتند : چو می
گویی که من حقم این نماز که مرا می کنی ؟ گفت : ما دانیم قدر ما.»
خب
این همه گفتم و نقل قول آوردم. اما واقعا شطح جملاتی که به قول
ملاصدرا«جلق کلامی» اند به چه کار می آیند؟ چه سودی در بر دارند که تمام
گویندگان به خاطر آن سود همگی به باد فنا رفته اند؟ تفاسیر آن ها چیست؟ من
که جرات و جسارت پاسخ این جواب ها را ندارم و اصلاً به آن ها فکر نمی کنم.
اگر یافتید مرا هم خبر کنید .

پی نوشت ها :

(1) شرح شطحیات شیخ روزبهان بقلی شیرازی به تصحیح و مقدمه ی هانری کربن انتشارات طهوری و انجمن ایران شناسی فرانسه در تهران

(2) عرفان و عارف نمایان ؛  محسن بیدار فر

(3) فتوحات مکیه جلد 3 صفحه ی 560

(4) تذکرة الاولیا عطار نیشابوری به تصحیح دکتر محمد استعلامی انتشارات زوار

(5) همان

(6) شرح شطحیات

(7)همان

(8) مقالات مولانا(فیه مافیه) ویرایش متن جعفر مدرس صادقی. نشر مرکز

(9) نفحات الانس. عبد الرحمان جامی . به تصحیح دکتر عابدی. انتشارات اطلاعات


محمد آسیابانی





طبقه بندی: حلاج،  مولانا،  اسرار،  شطح،  بایزید،  ابوسعید ابی الخیر،  جامی
نوشته شده در تاریخ جمعه 88 اسفند 7 توسط صادق | نظر بدهید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.