سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

 حضرت محمد رسول الله

 

پیامبر
(ص‌) فردی شوخ طبع بود و هیچ حالت خشم و عصبانیت در او دیده نشد. در حدیث
آمده است‌: کان بالنبی دعابة‌، یعنی مزاحا. اما این تبسم به معنای قهقهه
زدن نبوده بلکه فقط متبسم بود: ما رأیت النبی‌ضاحکا ما کان الا یتبسم‌.

این
شوخ طبعی هم خود او را سرحال نگاه می‌داشت و هم مردم را آرام و راضی نگاه
می‌داشت‌. آن حضرت به دیگران هم فرصت شوخ طبعی می‌داد، چنان که یک اعرابی
هدیه آورده بود، بعد که پیامبر استفاده کرد، آمد و پولش را می خواست و
می‌گفت‌: پول هدیه ما را بدهید. بعدها هر وقت پیامبر دلگیر می‌شد،
می‌فرمود این اعرابی کجاست بیاید و ما را از گرفتگی در آورد.

البته
پیغمبر از شوخی بی‌مورد خوشش نمی‌آمد. یکی از شوخ طبع‌های آن زمان عبدالله
بن حذافه بود که پیغمبر او را رهبر سریه‌ای کرد. در آنجا از سپاهش خواست
آتش روشن کنند. سپس گفت‌: همه شما در آتش بپرید. آنها گفتند: ما ایمان به
پیغمر آوردیم تا از آتش مصون باشیم‌. (در نقل دیگری دارد که آنها خواستند
خود را در آتش بیندازند که او نگذاشت و گفت‌: شوخی کردم‌.) وقتی نزد
پیامبر آمدند و داستان را گفتند، حضرت کار آنها را تأیید کرد و فرمود:
لاطاعة لمخلوق فی مصعیة الخالق (امتاع 10.63) در کارهایی که معصیت خالق
است، نباید از مخلوق پیروی کرد.

بعد از رسیدن رسول خدا (ص‌) از بدر
مردم به استقبال آمدند. سلمة بن سلامه که پیامبر به خاطر یک‌شوخی نادرست‌،
سبب قهر آن حضرت با خود شده بود، خطاب به مردم گفت‌: این که تبریک ندارد،
ما مشتی پیر و کچل را کشتیم‌. رسول‌خدا(ص‌) از سخن او خندید و فرمود: آنان
ملاء قریش بودند، کسانی که‌با دیدنشان وحشت پدید می‌آمد و اگر دستوری
می‌دادند، به سختی اطاعت می‌کردید. در این وقت سلمه از فرصت استفاده کرده
علت قهر پیامبر را پرسید. حضرت فرمودند زمانی که در «روحاء» عازم بدر
بودیم‌، یک اعرابی نزد من آمد و پرسید: اگر پیامبری‌، بگو بدانم که شتر
حامله من‌، چه می‌زاید؟ تو گفتی که‌، خودت ‌با او جماع کردی و از تو حامله
شده‌؛ و تو البته برخورد زشتی کردی‌! سلمه از رسول خدا (ص) عذر خواست و
پیامبر عذرش را پذیرفت‌.

 

نوشته: رسول جعفریان






طبقه بندی: پیامبر،  شوخ طبعی
نوشته شده در تاریخ جمعه 88 بهمن 23 توسط صادق | نظر بدهید
حضرت محمد(ص)

 

رهبران اسلام در همه زمینه‌های زندگی، راهنمایی‌های لازم را بیان کردند تا هر عضو جامعه اسلامی از هر جهت فردی و اجتماعی کامل باشد.

مشاهده
سیره عملی "اسوه‌های حسنه" از سخنان آنان نقش بیشتری در زندگی نسل جوان
دارد، سیره هر شخصیت بیشتر از سخنش گویای هویت واقعی اوست. اگر سخن از
زبان شخص بیرون میآید، سیره از مرکز دل آن شخصیت برمی خیزد. و سیره عملی
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و خاندان پاکش در تمامی زمینه‌ها بهترین
تابلو و الگو برای تاسیس مدینه فاضله و جامعه نمونه اسلامی است.

یافتن
و داشتن اسوه و چهار چوب‌های فکری، کرداری و گفتاری در روابط خانوادگی
برای هر انسانی توفیقی در جهت تکامل هر چه بهتر اوست. از سویی محک اخلاق
انسان در خانواده است زیرا اشخاص در بیرون قدرت بر انجام رفتار ضداخلاقی
ندارند یا به دلیل پاره‌ای ملاحظات، بد اخلاقی نمیکنند. آن کس که در منزل
که زن و فرزندانش تحت نظر اویند خوش رفتاری کرد، خوش اخلاق است.

نمایی
کلی از اخلاق خانوادگی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را ـ که سرمشق
اعلا و بالاترین اسوه و نمونه برجسته اخلاق الهی است و برای تکمیل اخلاق
مبعوث شد ـ به تصویر میکشیم تا با الهام گیری از سیره والای ایشان زندگی
خداپسندانه‌ای داشته باشیم و به گونه‌ای که آن بزرگوار با اعضای خانواده
رفتار میکرد معاشرت کنیم، به گونه‌ای سخن بگوییم که آن حضرت سخن میگفت، آن
جایی غضب کنیم که آن عزیز خشمگین میشد، و جایی عفو کنیم که آن جناب
میبخشید.

در این مقاله نمایی کلی از اخلاق خانوادگی پیامبر اکرم صلی
الله علیه و آله را ـ که سرمشق اعلا و بالاترین اسوه(1) و نمونه برجسته
اخلاق الهی است و برای تکمیل اخلاق مبعوث شد ـ (2) به تصویر میکشیم تا با
الهام گیری از سیره والای ایشان زندگی خداپسندانه‌ای داشته باشیم و به
گونه‌ای که آن بزرگوار با اعضای خانواده رفتار میکرد معاشرت کنیم، به
گونه‌ای سخن بگوییم که آن حضرت سخن میگفت، آن جایی غضب کنیم که آن عزیز
خشمگین میشد، و جایی عفو کنیم که آن جناب میبخشید.(3)

رسول خدا صلی الله علیه و آله امر و نهی قرآن را چنان پیش رفت و به خوش طبعی رفتار نمود که گویی خُلق وی و طبع وی خود آن بود.

اخلاق خانوادگی پیامبر صلی الله علیه و آله

عایشه،
عیال رسول خدا صلی الله علیه و آله که به خصوصیات اخلاقی او آگاه بود،
جزئیات اخلاقی و رفتاری پیامبر را در یک جمله خلاصه کرد؛ که در روایت آمده
است:

قال سعد بن هشام: دخلت علی عایشه، فسالتها عن اخلاق رسول الله صلی
الله علیه و آله. فقالت: إما تقرء القرآن؟ قلت: بلی، قالت: خلق رسول الله
صلی الله علیه و آله القرآن.

مرحوم فیض کاشانی در کتاب "محجة
البیضاء" از "سعدبن هشام" روایت کرده که گفت: به دیدار "عایشه" رفتم و از
اخلاق رسول خدا صلی الله علیه و آله پرسیدم. او گفت: آیا قرآن نمیخوانی؟
گفتم: چرا. گفت: اخلاق رسول خدا صلی الله علیه و آله قرآنی است.(4)

قالت
عایشه: ما کان احد احسن خلقا منه 9 ما دعاه احد من اصحابه ولا اهل بیته
الا قال: لبیک؛ عایشه گفته است: احدی از پیامبر صلی الله علیه و آله خوش
خلق تر نبود، هیچ کس از اصحاب و اهل بیت او را صدا نمیزد مگر این که در
جواب میفرمود: لبیک.(5)

مرحوم فیض کاشانی در کتاب "محجة البیضاء" از
"سعدبن هشام" روایت کرده که گفت: به دیدار "عایشه" رفتم و از اخلاق رسول
خدا صلی الله علیه و آله پرسیدم. او گفت: آیا قرآن نمیخوانی؟ گفتم: چرا.
گفت: اخلاق رسول خدا صلی الله علیه و آله قرآنی است.

رشید الدین میبدی در تفسیر آیه "انک لعلی خلق عظیم"(6) میگوید:

"رسول خدا صلی الله علیه و آله امر و نهی قرآن را چنان پیش رفت و به خوش طبعی رفتار نمود که گویی خُلق وی و طبع وی خود آن بود."

بلغ العلی بکماله کشف الدجی بجماله

حسنت جمیع خصاله صلوا علیه و آله

او
رهنمودهای قرآن را به دل میگرفت و در زندگیاش از شیوه‌ای که قرآن پیشنهاد
میکرد ـ بی هیچ انحرافی و بی آن که هیچ ناراحتی در آن روا دارد ـ پیروی
میکرد و لذا تجسم قرآن به حساب میآمد. و این ادعا از نظر کلام الله مجید
مورد تایید است. (7)

حضرت محمد(ص)

کار در منزل

"خیرکم،
خیرکم لنسائه و انا خیرکم لنسائی(8)؛ بهترین شما شخصی است که با همسرش خوش
رفتارتر باشد و من از تمامی شما نسبت به همسرانم خوش رفتارترم."

در
اخلاق پیامبر اکرم همین بس که با آن جلالت و موقعیتی که به سلاطین نامه
دعوت مینوشت در خانه، تا حد امکان کارش را شخصا انجام میداد.(9)

اهل
سیره نوشته‌اند: پیامبر خدا در خانه خویش خدمتکار اهل خود بود، گوشت را
تکه تکه میکرد و بر سفره غذای حقیرانه مینشست و انگشتان خویش را میلیسید،
بز خود را میدوشید و لباس خود را وصله مینمود و بر شتر خود عقال - ریسمانی
که به وسیله آن زانوی شتر را می‌بندند - میزد و به ناقه خود علف میداد، با
خدمتکار منزل آرد را آسیاب میکرد و خمیر میساخت.(10)

ابن شهر آشوب
در کتاب مناقب، (ج 1، ص 146) روایت کرده که: "رسول خدا صلی الله علیه و
آله کفش خود را وصله میزد، پوشاک خویش را میدوخت، در منزل را شخصا باز
میکرد، گوسفندان و شترها را میدوشید و به هنگام خسته شدن خادمش در دستاس
کردن به کمک او میشتافت و آب وضوی شبش را خود تهیه میکرد. و در همه کارها
به اهل خانه کمک میکرد. و لوازم خانه و زندگانی را به پشت خود از بازار به
خانه میبرد."

ابن شهر آشوب در کتاب مناقب، روایت کرده که: "رسول خدا
صلی الله علیه و آله کفش خود را وصله میزد، پوشاک خویش را میدوخت، در منزل
را شخصا باز میکرد، گوسفندان و شترها را میدوشید و به هنگام خسته شدن
خادمش در دستاس کردن به کمک او میشتافت و آب وضوی شبش را خود تهیه میکرد.
و در همه کارها به اهل خانه کمک میکرد. و لوازم خانه و زندگانی را به پشت
خود از بازار به خانه میبرد."

گاه اتفاق میافتاد که حضرت خانه خویش
را نظافت میکرد و جارو میکشید و خود مکرر میفرمود: "کمک به همسر و کارهای
منزل، صدقه و احسان در راه خدا محسوب میشود."(11)

از عایشه نقل شده که گفته است: محبوب‌ترین کارها نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله خیاطی بود. (12)

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با همه عظمت و موقعیت ممتازش در منزل کار میکرد. و به نگهداری و پرستاری از کودکان میپرداخت.(13)

از
پدرم در مورد امور رسول خدا صلی الله علیه و آله در داخل خانه سوال کردم،
فرمودند: وقتی به خانه‌اش میرفت، اوقاتش را سه قسمت میکرد: یک قسمت برای
خدا، و یک قسمت برای خانواده‌اش، و یک قسمت برای خودش، آن گاه قسمت خودش
را نیز میان خود و مردم تقسیم میکرد و آن را برای بستگان و بزرگان صحابه
(که در منزلش به خدمت او میرسیدند) قرار میداد و ذره‌ای از امکانات خود را
از آنان دریغ نمینمود (بلکه آن چه امکان داشت در حقشان انجام میداد.)

عایشه همسر آن حضرت می گوید: وقتی خلوت میشد، پیامبر لباس خود را میدوخت و کفش خویش را وصله میکرد.(14)

علی
علیه السلام بیش از سی سال عمر خود را با رسول خدا صلی الله علیه و آله
سپری کرده و شناساترین فرد به رسول خدا بوده و از اخلاق داخلی و خارجی
حضرتش اطلاع دقیق داشته، امام حسین علیه السلام میفرماید:

سالت ابی
عن مدخل رسول الله صلی الله علیه و آله، فقال: کان دخوله فی نفسه ماذونا
فی ذلک، فاذا آوی الی منزله جزا دخوله ثلاثه اجزا، جزء الله و جزء الاهله
و جزء النفسه. ثم جزء جزئه بینه و بین الناس فیرد ذلک بالخاصة علی العامة
ولا یدخر عنهم عنه شیئا...(15) ؛ از پدرم در مورد امور رسول خدا صلی الله
علیه و آله در داخل خانه سوال کردم، فرمودند: وقتی به خانه‌اش میرفت،
اوقاتش را سه قسمت میکرد: یک قسمت برای خدا، و یک قسمت برای خانواده‌اش، و
یک قسمت برای خودش، آن گاه قسمت خودش را نیز میان خود و مردم تقسیم میکرد
و آن را برای بستگان و بزرگان صحابه (که در منزلش به خدمت او میرسیدند)
قرار میداد و ذره‌ای از امکانات خود را از آنان دریغ نمینمود (بلکه آن چه
امکان داشت در حقشان انجام میداد.)(16)

حضرت در مورد اموری که به شخص او مربوط میشد، خشمگین نمیشد. تنها برای خدا، آن گاه که حرمت‌های الهی شکسته میشد، غضب میکرد.

یکی
از همسران آن حضرت میگوید: وقتی رسول خدا صلی الله علیه و آله غضب میکرد
به جز علی علیه السلام کسی را یارای سخن گفتن با حضرتش نبود.(17)

حضرت در مورد اموری که به شخص او مربوط میشد، خشمگین نمیشد. تنها برای خدا، آن گاه که حرمت‌های الهی شکسته میشد، غضب میکرد.

علاوه
بر همسران، هم نشینان روزانه پیامبر صلی الله علیه و آله عبارت بودند از
فاطمه و شوهر و فرزندانش و به گواهی تاریخ و روایات فراوان، علاقه پیامبر
خاتم صلی الله علیه و آله به آن‌ها قابل قیاس با دیگر کسان و نزدیکان حضرت
نبود. به موجب روایتی که عایشه نقل کرده است، هر گاه فاطمه علیهاالسلام بر
پدر وارد میشد رسول خدا صلی الله علیه و آله جلوی پای دخترش بلند میشد و
او را میبوسید و در جای خود مینشانید.(18)

در عروسی فاطمه
علیهاالسلام زنان مسرور بودند و اظهار شادمانی میکردند و سرود میخواندند و
میگفتند: "ابوها سید الناس". رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: بگویید "و بعلها ذو الشده الباس".

و
این مصراع چون در مدح حضرت امیرالمومنین علیه السلام بود، با آن که رسول
خدا خواسته بود بانوان بگویند اما عایشه، زنان را از اضافه کردن این مصراع
منع کرد. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله متوجه موضوع شد و کلام سرزنش
آمیزی نسبت به عایشه به زبان آوردند. (19)

روزی رسول اکرم صلی الله
علیه و آله وارد اطاق عایشه شد مشاهده کرد که تکه نانی روی زمین و زیر دست
و پا افتاده است آن را برداشته و خورد و سپس فرمود: "یا حمیرا! اکرمی جوار
نعم الله علیک فانها لم تنفر من قوم فکادت تعود الیهم"؛ ای حمیرا! از
نعمت‌های الهی صحیح استفاده کن و آنان را گرامی دار تا هرگز نعمت‌های
خداوند از مردم دور نشوند.(20)

 

مجله کوثر، شماره (49)، با تصرف


1.
لقد کان لکم فی رسول الله اسوة حسنه لمن کان یرجوالله و الیوم الآخر و ذکر
الله کثیرا / سوره احزاب، آیه 22. و نیز نک: نهج البلاغه، خطبه 160/ ربیع
الابرار، ص383.

2. قال النبی صلی الله علیه و آله: "انما بعثت لاتمم مکارم الاخلاق؛ همانا مبعوث شدنم برای تکمیل اخلاق است."

3. مجمع البیان، ج 10، (تفسیر سوره قلم.)

4. مجموعه ورام، ج 1، ص 89 / سنن النبی، ص 58 / محجه البیضاء، ج 4، ص 120.

5. کحل البصر، ص 94.

6. قلم، آیه 4.

7. آمن الرسول بما انزل الیه من ربه، (بقره، آیه 285).

8. وافی ، ج 3، ص 117/ وسائل، ج 14، ص 122/ الاحیاء، ج2، ص 41.

9. مجمع الزوائد، ج 4، ص 303.

10. کحل البصر، ص 102.

11. خدمتک زوجک صدقه. ر.ک: العبقریات الاسلامیه، ص 192 .

12. مکارم الاخلاق، ص 10.

13. بحارالانوار، ج 16، ص 227.

14. همان، ص 230 / مکارم الاخلاق، ص 15.

15. سنن النبی، ص 14/ معانی الاخبار، ص 80 / بحارالانوار، ج 16، ص 150 و غیره.

16. سیمای پیامبر اسلام، ترجمه "مختصر الشمائل المحمدیه"، حاج شیخ عباس قمی، ص 53.

17. منتخب کنزالعمال، ج 3، ص 82.

18. صحیح ترمذی، ج 2، ص 319.

19. ریاحین الشریعه، ج 1، ص 98.

20. فروغ کافی، ج 2، صص 158 و 165.





طبقه بندی: پیامبر(ص)،  اخلاق،  خانواده
نوشته شده در تاریخ جمعه 88 بهمن 23 توسط صادق | نظر بدهید
رحلت پیامبر

آشنایان
به تاریخ اسلام مى‏دانند رسول خدا دو ماه پس از بازگشت از سفر حج‏به جوار
خدا رفت. مى‏توان گفت غم‏انگیزترین روزهاى زندگانى على(ع)دو روز بوده است.
روزى که رسول الله رحلت کرد و روزى که زهرا(ع)را به خاک سپرد.

رسول خدا در بستر بیمارى افتاد و جان به جان آفرین سپرد.در این هنگام على(ع)در کنار بستر او بود.او در این باره چنین مى‏گوید:

«رسول
خدا جان سپرد در حالى که سر او بر سینه من بود و شستن او را عهده‏دار
گردیدم،و فرشتگان یاور من بودند و از خانه و پیرامون آن فریاد
مى‏نمودند.پس چه کسى سزاوارتر است‏بدو از من چه در زندگى و چه پس از
مردن.» (1)

درباره آن روز هر گروه هر چه خواسته‏اند ساخته‏اند و
به دهان مردم افکنده‏اند و سپس از سینه‏ها و دهانها به تاریخ‏ها راه یافته
است.از گفته عایشه آورده‏اند پیغمبر بر سینه من جان داد. طبرى هم روایتى
از ابن عباس آورده است:

«در آن روز که پیغمبر بیمار بود على از نزد او بیرون آمد.مردم از او پرسیدند:

«رسول خدا چگونه است؟»گفت:

«سپاس خدا را که نیکو حال است.»

عباس
دست او را گرفت و گفت من با چهره‏فرزندان عبد المطلب به هنگام مرگ
آشنایم،او در این بیمارى خواهد مرد.نزد رسول خدا برو و از او بپرس این
کار(خلافت)با چه کسى خواهد بود اگر از آن ماست‏بدانیم و اگر از آن دیگران
است نیز.على گفت: «اگر پرسیدیم و ما را از آن باز داشت مردم آن را به ما
نخواهند داد به خدا هرگز از او نمى‏پرسم.» (2) باید پرسید آیا عباس پزشکى
مى‏دانست؟چهره فرزندان عبد المطلب به هنگام مرگ با دیگر چهره‏ها چه تفاوتى
داشته است؟به احتمال قوى این روایت و مانند آن را سالها بعد بنى عباس از
زبان جد خود ساخته‏اند تا زمینه حکومت‏خویش را آماده سازند،و به مردم
وانمایند که پیغمبر جانشینى معین نکرده بود و عموى وى خود را براى تصدى
این کار سزاوار مى‏دید.نهایت آنکه على را هم از نظر دور نمى‏داشت.

این
که نوشته‏اند پیغمبر بر روى سینه عایشه جان سپرد،داستانى است که با دو
تعبیر از عروه پسر زبیر از عایشه و از عباد پسر عبد الله زبیر روایت‏شده
است. (3)

آیا آنچه گفته‏اند بر ساخته آن دو تن است؟یا عایشه خواسته است‏با این گفته شان خود را بالا ببرد؟ خدا مى‏داند.

پى‏نوشتها:

1.خطبه 197.

2.سیره ابن هشام،ج 4،ص 334.

3.همان.

على از زبان على یا زندگانى امیرالمومنین(ع) صفحه 31

دکتر سید جعفر شهیدى





طبقه بندی: علی(ع)،  پیامبر(ص)،  رحلت
نوشته شده در تاریخ جمعه 88 بهمن 23 توسط صادق | نظر بدهید
حضرت محمد مصطفی -ص-

 

بـخـارى
در صـحـیـح خـود ج 7، ص 156 کـتـاب الطـب بـاب قـول المـریـض قـوامـوا
عـنـى از ابـن عـبـاس نـقـل کـرده : چـون رحـلت رسـول خـدا صـلى الله
عـلیـه و آله رسید عده اى از مردان از جمله عمربن الخطاب در خانه حـضرت
بودند. حضرت فرمود: بیایید براى شما نامه اى بنویسم که بعد از آن گمراه
نـشـویـد. عـمـربـن الخـطـاب گـفت : مرض پیغمبر غالب شده (هذیان مى گوید)
قرآن نزد شماست، کتاب خدا ما را کافى است . حاضران با هم به مخاصمه
برخاستند.یکى مى گفت : نزدیک بروید، پیامبرتان نامه اى بنویسد که بعد از
وى گمراه نشوید. بعضى دیگر سـخـنـى مـانـنـد عـمـربـن الخـطـاب مـى
گـفـتـنـد و چـون زیـاد قیل و قال کردند، حضرت فرمود: برخیزید و بروید.
عبید الله گوید: عبد الله بن عباس مـى گـفـت : بـلا و تـمـام بـلا آن اسـت
کـه نـگـذاشـتـنـد رسول خدا صلى الله علیه و آله آن نامه را بنویسد.

مـسـلم
در صـحـیـح خـود ج 2، ص 15 بـاب تـرک الوصـیـة بـا سـه طـریـق آن را نـقـل
کـرده کـه عـبـد الله بـن عـبـاس اشـک ریزان مى گفت : یوم الخمیس و ما یوم الخمیس ...احـمـدبـن
حـنـبـل نـیـز آن در مـسـنـد خـود ج 1، 325 نـقـل مى کند، مرحوم شرف الدین
در المراجعات، ص 238، مراجعه 86 فرماید: کلمه اى که عـمـر به کار برد این
بود که : ان النبى یهجر پیامبر هذیان مى گوید چنان که عـبـدالعـزیـز
جـوهـرى در کـتـاب سـقـیـفـه آورده اسـت ؛ولى مـحـدثـان نـقـل بـه مـعـنـى
کـرده و گـفـته اند که عمر گفت : ان النبى غلبه الوجع مرض بر پیامبر غالب
آمده است .

مـؤ لف گـویـد: مـتـن هـر دو یـکـى اسـت ؛یـعنى عمر گفت
: پیامبر از روى شعور سخن نمى گـویـد؛نـعـوذبـالله حالا باید دید منظور
عمر از این جسارت چه بود؟ مرحوم شرف الدیـن در المـراجـعـات، ص 241،
مـراجـعـه 86، از کـنـز العـمـال، ج 3، ص 138 نـقـل کـرده کـه عمربن
الخطاب بعدها به ابن عباس گفت : منظور پیامبر از این که دوات و شانه خواست
آن بود که خلافت على بن ابیطالب را تثبیت کند و من جلوش را با آن سخن
گرفتم . مشروح سخن را در المراجعات، نامه 86 - 89 و در النص و
الاجـتـهـاد، ص 80 - 90 مـلاحـظـه فـرمـایـیـد و قـضـاوت را در مـخـالفت
صریح عمر با رسـول خـدا بـر عـهـده خـوانـنـدگـان مـى گـذاریـم و ایـن کـه
رسـول خـدا صـلى الله عـلیـه و آله دیگر چیزى ننوشت و فرمود: آیا بعد از
این سخن که گفتید؟!

اصلح آن بود که چیزى ننویسد و اگر مى نوشت در
تاریخ الان فصلى باز شده بـود کـه رسـول خـدا صـلى الله عـلیـه و آله
(نـعـوذبـالله ) آن را در حـال هـذیـان گـویـى نـوشـتـه اسـت . مـحدثان و
مورخان اکنون در دفاع از خلیفه قداست و آبـروى رسـول خـدا صـلى الله
عـلیـه و آله را لکـه دار کرده بودند؛ شلت ید الطغیان والتعدى.

 

 

از هجرت تا رحلت، سید على اکبر قرشى




نوشته شده در تاریخ جمعه 88 بهمن 23 توسط صادق | نظر بدهید

حضرت محمد مصطفی -ص-

می‌خواست همه خداپرست واقعی باشند. غصه‌شان را می‌خورد که چرا حواسشان جمع خدا نیست. تذکر می‌داد:

کسی
به غلام و کنیزش نگوید بنده من. غلامی هم به صاحبش نگوید ارباب و آقای من.
شما بگویید یاور من، غلام‌ها بگویند سرور من. چون همه، بنده خدایند و فقط
او ربّ است.

برای خودش هم امتیازی نمی‌دانست:

ـ مرا مثل عیسی ستایش نکنید. من فقط بنده خدا هستم. بگویید عبدالله.

حتی حساس‌تر و دقیق‌تر؛ می‌گفت:

وقتی نظری دارید، نگویید هر چه خدا و رسولش می‌گویند، بگویید هر چه خدا می‌خواهد.

این‌ها را زیاد می‌گفت.

*

اگر پیامبر هم باشی، از تذکر بی‌نیاز نیستی.

به عبدالله‌بن‌مسعود ـ قاری قرآنش ـ گفته بود: برایم قرآن بخوان.

ـ من بخوانم؟! قرآن بر شما نازل شده، من برایت بخوانم؟

ـ آری، دوست دارم از دیگری بشنوم.

عبدالله می‌خواند و پیامبر اشک می‌ریخت.

*

قبل از اینکه ببینندش، می‌شناختنش؛ از بوی عطرش. بیش‌تر از خورد و خوراک، هزینه عطر می‌داد.

مشک را خیلی دوست داشت. بهترین هدیه‌اش عطر بود. در روز جمعه هم خیلی سفارش عطر می‌کرد. می‌گفت جبرئیل گفته است.

*

سراغ
یارانش را زیاد می‌گرفت. تا سه روز اگر نمی‌دیدشان، نگران حالشان می‌شد.
اگر مسافر بودند، دعایشان می‌کرد. اگر بیمار بودند، عیادتشان و اگر عذری
داشتند، به دیدارشان می‌رفت.

می‌گفت: اگر مؤمنی آزرده شود، من آزرده شدم و اگر شاد شود من هم شادم. همین رفتارها، یارانش را دلباخته او کرده بود.

*

دامان
مبارکش نجس شده بود. کودک نتوانسته بود خودش را نگه دارد. پدر و مادر بچه
ناراحت و شرمنده شدند. خواستند او را عتاب کنند، اما نگذاشت: رهایش کنید.
بگذارید راحت باشد. اثر نجاست می‌رود اما اثر تندی می‌ماند.

*

دعا
زیاد می‌خواند؛ وقت خوردن، خوابیدن، راه رفتن، سوار شدن، دیدن ماه و دیدن
هر نعمتی. حتی هنگام رفتن به رختخواب. می‌گفت: مرا به خودم وا مگذار.

قبل
از اینکه ببینندش، می‌شناختنش؛ از بوی عطرش. بیش‌تر از خورد و خوراک،
هزینه عطر می‌داد. مشک را خیلی دوست داشت. بهترین هدیه‌اش عطر بود. در روز
جمعه هم خیلی سفارش عطر می‌کرد. می‌گفت جبرئیل گفته است.

*

علی،
سلمان، ابوذر، بلال، عمار و... همیشه اطرافش بودند. اعتراض کرده بودند که
چرا این آدم‌ها را دور خودت جمع کردی؛ فقیر و بی‌کس و کارند! رهایشان کن
تا با تو باشیم. معیار دوستی‌اش این‌ها نبود. وحی آمده بود: «کسانی را که
صبح و شام خدا را می‌خوانند و جز به ذات پاک او نظر ندارند، از خودت دور
مکن».

*

زبانش به لعن و نفرین باز نشده بود. در جنگ احد هر
چه گفتند آقا نفرینشان کنید، فرمود: من برای لعنت مبعوث نشدم. من هدایت
کننده‌ام. بعد هم گفت: خدایا! راه را نشانشان بده. آن‌ها نمی‌دانند.

*

 پسرش را آورده بود تا نصیحتش کند که کمتر خرما بخورد.

گفت «فردا بیایید.»

مرد گفت «راهمان دور است.»

ـ من چند لحظه پیش خرما خورده‌ام، چه‌طور نصیحت کنم که او نخورد.

*

عرب بیابانی چنان عبایش را کشید که رد آن روی گردنش ماند. می‌گفت: فرمان بده تا آنچه از مال خدا نزد توست به من هم بدهند!

به این جور رفتارها عادت کرده بود. تبسم کرد و گفت: این همه درشتی لازم نبود. هر چه می‌خواهد، به او بدهید.

 

حضرت محمد -ص-

*

در
مسافرت‌ها عقب کاروان می‌رفت، مبادا کسی جا مانده باشد. به فکر رهگذران
بود. در مسیرش اگر سنگ و کلوخی می‌دید، یا هر چه آزارشان می‌داد، کنار
می‌زد.

عفیف‌بن‌حارث می‌گفت: کودک بودم و شیطان! بر نخل‌های مردم
سنگ می‌زدم تا خرمایی بریزد و بخورم. دستی بر سرم کشید و گفت: ‌هر چه روی
زمین است مال تو؛ روی درخت، مال مردم است.

*

«محمد! دین را به من بیاموز»

وسط
صحبتش بود که یکی این‌گونه فریاد زده بود. آن‌هایی که حواسشان نبود و یا
قصدی داشتند، مراعاتش را نمی‌کردند. اما پیامبر همان‌جا صحبتش را قطع کرد
و نزدش رفت. آنچه لازم بود تعلیمش داد و برگشت.

اهل مدارا بود؛ خیلی.

*

اگر
یکی از یارانش را سه روز پیاپی نمی‌دید، از حال وی جویا می‌شد. اگر در سفر
بود، برایش دعا می‌کرد، اگر در شهر بود، به دیدارش می‌رفت و اگر بیمار
بود، از او عیادت می‌کرد.

*

رفته بودند دیدنش. حصیر، بسترش
بود و لیف خرما هم متکایش. وقتی تعجب آنها را دید، گفت: مرا به دنیا
چه‌کار؟ در گذرم؛ مسافری که ساعتی زیر درخت می‌آساید و می‌رود. برایش
بستری از پشم آورده بودند. متوجه نبودند. به عایشه گفت: اگر می‌خواستم،
خدا کوه‌ها را برایم طلا می‌کرد.

*

اهل مسواک و عطر و شانه زدن و پیراهن‌های سفید بود؛ تمیز و تمیزپوش.

مردی
ژولیده را دید و پرسید: مالداری؟ گفت: بله، از همه جور. فرمود: چرا
نشانه‌اش در تو نیست؟ خدا دوست دارد اثر نعمت را در بنده‌اش ببیند.
ژولیدگی و خود را به ژولیدگی زدن را دوست ندارد. این کارها از شیطان است.

*

دیر
کرده بود. هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی‌آمد. نگرانش شدند و رفتند
دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، بچه‌ای را
سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می‌کند.

ـ از شما بعید است، نماز دیر شد.

رو
به بچه کرد و گفت «شترت را با چند گردو عوض می‌کنی» و بچه چیزی گفت. گفت
بروید گردو بیاورید و مرا بخرید. کودک می‌خندید، پیامبر هم.

*

گوسفندی قربانی کرد و به چند سائل داد. به پیامبر گفتند: جز شانه‌اش چیزی نمانده. فرمود: آنچه دادید مانده، جز شانه‌اش.

*

اگر گرسنه یا برهنه‌ای می‌آمد و چیزی می‌خواست، بلال را می‌فرستاد تا قرض بگیرد و کارشان را راه بیندازد.

حتی اگر کسی از دنیا می‌رفت و وامی به گردنش بود، پیامبر می‌پرداخت.

«خدا
رحمت را از دل شما کنده، من درباره شما چه می‌توانم بکنم.» این جمله را در
جواب کسانی می‌گفت که می‌گفتند «ما هرگز فرزندانمان را نمی‌بوسیم.»

*

وصیت کرده بود انبار خرمایش را پیامبر ـ آن هم با دست خودش ـ صدقه بدهد. آخرین خرمایی که از زمین برداشت، به همه نشان داد:

ـ اگر این را خودش صدقه می‌داد، بهتر از انبار خرمایی بود که من به جایش دادم.

*

وقتی
دید از خاک و خاکستری که در این کوچه بر سرش می‌ریختند، خبری نیست پرسید:
دوستی داشتیم که از کنار خانه‌اش عبور می‌کردیم. چند روزی است خبرش را
نداریم کجاست؟ گفتند: مریض شده.

با چند نفر برای عیادت رفت. بیمار به پسرش گفت: زود باش رویم را بپوشان! وقتی آقا آمد، گفت: ای پیامبر، اول مسلمانی‌ام بعد دیدنت.

یهودی، همان جا مسلمان شد.

*

نماز
ظهر بود. رکعت چندم، خاطرم نیست. به سجده رفتیم، خیلی طولانی شد. هر چه
ذکر گفتیم سر از سجده بر نداشت. سابقه نداشت این‌قدر سجده را طول دهد.
حوصله‌ام تنگ آمد، سر از سجده برداشتم... حسن و حسین روی دوش پیامبر بازی
می‌کردند، صبر کرد تا از دوشش پایین آمدند، سپس سر از سجده برداشت.

حضرت محمد (ص)

*

«خدا
رحمت را از دل شما کنده، من درباره شما چه می‌توانم بکنم.» این جمله را در
جواب کسانی می‌گفت که می‌گفتند «ما هرگز فرزندانمان را نمی‌بوسیم.»

*

در
نماز جماعت مراعات همه را می‌کرد. می‌گفت دلم می‌خواهد بیش‌تر در نماز
بایستم اما همین که صدای گریه طفل یکی از زنانی را که در صف ایستاده
می‌شنوم، از قصد خود منصرف می‌شوم و نماز را کوتاه می‌کنم.

*

برای
همسایه حرمت گذاشت؛ مثل خون مسلمان. تا چهل خانه را هم، همسایه اعلام کرد.
برای وحدت و هم‌یاری بیش‌تر. می‌گفت: اگر مریض شد باید عیادتش کنی، اگر
مُرد باید تشییعش کنی، اگر قرض خواست باید بدهی و اگر حادثه تلخ و شیرینی
رخ داد، باید شریکش باشی و تسلیت یا تبریکش گویی. حتی در خانه‌سازی هم
مراعاتش را بکن؛ دیوار خانه‌ات مانع باد نباشد.

در جنگ تبوک گفت: هر کس همسایه‌اش را اذیت کرده، با ما نیاید.

*

می‌خواست
آب از چاه بردارد و نمی‌توانست. پیامبر از راه رسید و کمکش کرد. بعد هم
گفت: پیش برو و راه خیمه‌ات را نشان بده. پیرزن رفت تا در خیمه. هر چه
همراهان اصرار کردند که آقا مشک را به ما بدهید،؛ فایده‌ای نداشت. فرمود:
من به کشیدن بار امت و تحمل سختی‌هایشان سزاوارترم.

*

می‌گفت
به صورت چهارپایان نزنید، آنها حمد و تسبیح می‌گویند. بی‌جهت سوارشان
نشوید و بیش از طاقت از آنها کار نکشید. گفته بود: چه بسا مرکبی که از
صاحبش بهتر است و بیشتر از او به یاد خداست. از جنگ انداختن بین آنها هم
نهی کرده بود. داشت وضو می‌گرفت که گربه‌ای کنارش ایستاد. فهمید که تشنه
است، اول او را آب داد، بعد وضو گرفت.

 

خانه خوبان، ضمیمه ماهنامه دیدار آشنا





طبقه بندی: پیامبر(ص)،  رحمت
نوشته شده در تاریخ جمعه 88 بهمن 23 توسط صادق | نظر بدهید

محمد

شب هجر رسول وحى آمد

شب قطع نزول وحى آمد

فلک را رکن ارامش شکسته

زمین از اشک غم ، در گل نشسته

ملائک جمله در جوش و خروشند

خلایق جمله از ماتم خموشند

کنار بستر باباست زهرا

ز غم دامانش چون دریاست زهرا

به یکسو سر به دامن بوتراب است

ز دیده اشک باران چون سحاب است

به سویى مجتبى در شور وشین است

دو دستش حلقه بر دوش حسین است

نگاه مهر و ماه و هر دو کوکب

شده خیره به حال زار زینب

همه حالى غمین دارند امشب

ز دیده اشک مى بارند امشب

ولى در این میان زهراى اطهر

بود بیش از همه دل ناگران تر

تو گویى اشک او پایان ندارد

به سینه دل ، به پیکر جان ندارد

پیام اور که عقیده در گلو داشت

هماره گوشه چشمى به او داشت

ستوده اشک از چشم ترش کرد

به حسرت سر به گوش دخترش کرد

زاسرار نهانى پرده برداشت

پیامش مژده صبح و سحر داشت

پس از ان فاطمه از گریه کم کرد

تبسم کرد و ترک رنج و سحر داشت

چو پیغمبر ز گیتى دیده پوشید

فلک در خون نشست و دل خروشید

به گریه عقیده دل باز کردند

ز زهرا پرسش ان راز کردند

که اى تقوا و عصمت زا تجسم

چه بد ان گریه ها و ان تبسم

چه رازى در پیام حضرتش بود

بگفتا: ان امام الرحمه فرمود:

مباش افسرده خاطر از جدایى

تو پیش از دیگران پیش من ایى

ترا در خلوت ما راه باشد

ترا عمر کم و کوتاه باشد

رسولا، احمد، امت نوازا

ز رحمت بر سر این نکته بازا

که چون دادى به زهرا وعده وصل

به او گفتى ز سوز و سردى فصل ؟

به او گفتى در این ایوان نیلى

که نیلوفر ندارد تاب سیلى ؟

به زهرا گفته اى این راز یا به

چون گل پرپر شود با تازیانه ؟

تو که بر فاطمه دادى بشارت

به زخم سینه اش کردى اشارت ؟

در سوگ امام حسن علیه السلام

آنشب مدینه شاهد سحر بود

ماه صفر آماده از بهر سفر بود

آنشب شقایق خون به جام لاله مى ریخت

از ابشار دیده خود ژاله مى ریخت

آنشب سپیده جامه بر تن چاک میکرد

از روى لاله گرد غربت پاک میکرد

آنشب زمان از پرده دل داد میزد

مرغ حق از بیداد شب فریاد میزد

آنشب دل از داغ غم جانانه مى سوخت

برگرد شمعى بیمه جان پروانه مى سوخت

ام المصائب از مصیب دیده تر بود

در پیش او طشتى پر از لخت جگر بود

آنشب برادر نیشها را نوش میکرد

از حق سخن مى گفت و خواهر گوش میکرد

آنشب حسن بهر حسینش راز مى گفت

شرح بلا و کربلا را باز مى گفت

آنشب حسن را سینه بودى پر شراره

چشم حسینش بود و قلب پاره پاره

آنشب سرشک از دیده عباس مى ریخت

خون حسن از سوده الماس مى ریخت

آنشب دل قاسم خدا را یاد میکرد

فریاد از بى رحمى صیاد مى کرد

آنشب حدیث درد را با اه مى گفت

از روز عاشورا به عبد الله مى گفت





طبقه بندی: پیامبر(ص)
نوشته شده در تاریخ جمعه 88 بهمن 23 توسط صادق | نظر بدهید
 حضرت محمد رسول الله

بنا
بر آنچه در متون معتبر تاریخی آمده است، دشمنان اسلام; اعم از مشرکان،
کافران و یهودیان، بارها برای ترور پیامبر گرامی اسلام تلاش های مذبوحانه
ای انجام داده اند که تمامی آن تلاش ها با شکست روبه رو شده است. چنان که
خداوند متعال در قرآن کریم می فرماید: و َیَمْکُرُونَ وَیَمْکُرُ اللّهُ وَاللّهُ خَیْرُ الْمَاکِرِینَ(الأنفال/30)

خدای متعال به حکم آیه شریفه: وَاللّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ (مائده/67)،
پیامبر خود را از گزند و آسیب در امان نگه داشت تا آن حضرت ـ که درود خدا
بر او و خاندانش باد ـ رسالت مقدس خویش را به انجام رسانَد و پایه های دین
مبین اسلام را مستحکم سازد.

اما دشمنی آن نابکاران، که در اعماق جان
ناپاکشان ریشه داشت، پس از رحلت پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله) نیز
ادامه یافت، چندان که در طول قرون متمادی، بارها تلاش کردند تا قبر مبارک
آن حضرت را نبش کنند و پیکر مطهّر ایشان را بربایند، اما اراده و خواست
الهی چنین بود که آن حضرت را پس از رحلتش نیز در پناه خویش مصون و محفوظ
بدارد.

در این نوشتار، دو مورد از این تلاش های مذبوحانه را، که در منابع تاریخی و کتب معتبر بدان اشاره شده، بررسی می کنیم:

 

1
. نخستین بار، در ابتدای قرن پنجم هجری گروهی به فرمان «الحاکم بأمرالله
عبیدی» و به سرکردگی شخصی به نام «ابو الفتوح»، حاکم وقت مکه و مدینه،
تلاش کردند تا با نبش قبر مطهّر پیامبر، پیکر پاک ایشان را به مصر منتقل
کنند.

تاریخ نگاران، جزئیات این واقعه را با ذکر سند و به نقل از کتاب تاریخ بغداد، نوشته ابن نجار چنین آورده اند:

گروهی
از زنادقه به الحاکم بأمرالله، فرمانروای عبیدی پیشنهاد کردند که پیکر
مطهر پیامبر را از مدینه منوره به مصر منتقل کند. حاکم را این سخن خوش آمد
و گفت: اگر چنین کاری میسّر گردد، مردمان از همه جا برای زیارت، آهنگ مصر
کنند و وضع اهل مصر دگرگون شود!

از این رو، فرمان داد بنایی بسازند
و برای ساخت آن، اموال بسیار هزینه کرد. سپس ابوالفتوح را برای نبش مرقد
مطهّر پیامبر روانه کرد. چون ابوالفتوح به مدینه منوره رسید، گروهی از اهل
مدینه ـ که می دانستند او برای چه کاری آمده است ـ به همراه یکی از قاریان
قرآن، به نام زلبانی، به نزد وی آمدند. زلبانی این آیه از قرآن کریم را
تلاوت کرد:

 

وَإِن نَّکَثُواْ
أَیْمَانَهُم مِّن بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَطَعَنُواْ فِی دِینِکُمْ
فَقَاتِلُواْ أَئِمَّةَ الْکُفْرِ إِنَّهُمْ لاَ أَیْمَانَ لَهُمْ
لَعَلَّهُمْ یَنتَهُونَ * أَلاَ تُقَاتِلُونَ قَوْمًا نَّکَثُواْ
أَیْمَانَهُمْ وَهَمُّواْ بِإِخْرَاجِ الرَّسُولِ وَهُم بَدَؤُوکُمْ
أَوَّلَ مَرَّة أَتَخْشَوْنَهُمْ فَاللّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَوْهُ إِن
کُنتُم مُّؤُمِنِینَ . (التوبة/13و12)

مردم
با شنیدن این آیه به خروش آمدند و نزدیک بود ابوالفتوح و سربازانش را به
قتل برسانند، اما از آنجا که سرزمین حجاز تحت حاکمیت آنان قرار داشت، درنگ
کردند. چون ابوالفتوح آن وضع را دید، گفت: «آری، خدای سزاوارتر است که از
او پروا کنند! اگر از ترس جانم نبود، هرگز به این کار اقدام نمی کردم.» پس
چندان به تنگ آمد که طاقتش نماند; از این اندیشه که چگونه بدان عمل ناپسند
دست یازیده است.

پیش از به پایان رسیدن آن روز، به فرمان خدای،
تندبادی وزیدن گرفت که زمین را به لرزه افکند، چندان که اشتران و اسبان با
هودج ها و زین هاشان سرنگون شدند و بسیاری از جانداران و شماری از مردم
هلاک گشتند. ابوالفتوح از کرده خویش پشیمان شد و هراس از «حاکم» از دلش
رخت بر بست.

آری،
خدای سزاوارتر است که از او پروا کنند! اگر از ترس جانم نبود، هرگز به این
کار اقدام نمی کردم.» پس چندان به تنگ آمد که طاقتش نماند; از این اندیشه
که چگونه بدان عمل ناپسند دست یازیده است.

 

2 . بنا
بر آنچه در منابع تاریخی آمده است، الحاکم بأمر الله عبیدی پس از ناکامی
در نخستین تلاش خود، بار دیگر به فکر نبش قبر مطهر پیامبر افتاد، اما این
بار هم توطئه او بی نتیجه ماند و [صفحه 200]

خداوند متعال، پیامبر خود را از مکر او و یارانش در امان داشت.

تاریخ نگاران، جزئیات این حادثه را به نقل از کتاب «تأسی أهل الایمان فیما جری علی مدینة القیروان»، نوشته سعدون قیروانی چنین آورده اند:

«حاکم
بأمرالله شخص دیگری را برای نبش قبر پیامبر به مدینه فرستاد. آن شخص در
منزلی نزدیک مسجد النبی اقامت گزید و از زیر زمین تونلی حفر کرد تا به قبر
مطهر برسد. اهل مدینه در همان روزها نوری مشاهده کردند و ندایی شنیدند که
می گفت: ای مردم، قبر پیامبرتان را نبش می کنند! مردم به جستجو پرداختند و
آنان را یافتند و به قتل رساندند.»

حضرت محمد _ص_

3
. در اواسط قرن ششم هجری، همزمان با ضعف و انحطاط حکومت عباسیان، برخی از
حکمرانان مسیحی مناطق روم و بیزانس، در سال557 هـ . به فکر ربودن پیکر
مطهّر پیامبر افتادند و دو تن از مسیحیان مغرب (اندلس) برای اجرای این
نقشه مأموریت یافتند. طراحی و برنامه ریزی این توطئه بسیار دقیق و ماهرانه
بود، اما خداوند متعال ـ چنان که وعده داده ـ پیامبر خود را از شرّ مشرکان
و کینه توزان حفظ و حراست کرد. این توطئه نیز نقش بر آب شد و خداوند مکر
آنان را به خودشان بازگرداند.

در طول قرون متمادی، بارها
تلاش کردند تا قبر مبارک آن حضرت را نبش کنند و پیکر مطهّر ایشان را
بربایند، اما اراده و خواست الهی چنین بود که آن حضرت را پس از رحلتش نیز
در پناه خویش مصون و محفوظ بدارد.

سمهودی در توضیح این مطلب چنین آورده است:

علاّمه جمال الدین اسنوی در مقاله ای با موضوع «ممانعت از گماردن والیان مسیحی» می نویسد:

مسیحیان
در زمان حکومت سلطان نور الدین زنکی، به وسوسه افتادند که کاری بس ناپسند
و قبیح به انجام رسانند، به گمان این که در انجام آن موفق خواهند شد; «اما
خدای جز این اراده نفرموده که نور خویش را کامل گردانَد، هرچند کافران را
خوش نیاید.»

داستان از این قرار بود که پادشاه مذکور، شب ها را به
عبادت و تهجّد می گذرانید و ذکرها و دعاهایی قرائت می کرد و سپس می
خوابید. شبی در خواب، پیامبر خدا را دید که به دو مرد اشقر (مو بور) اشاره
می کرد و می فرمود: «مرا از این دو نجات دهید!»

پادشاه از خواب
برخاست، چند رکعت نماز خواند و خوابید. برای بار دوم و سوم نیز همان صحنه
را در خواب دید. پس، از جای برخاست و گفت: دیگر وقت خواب نیست...

پادشاه
را وزیری بود که جمال الدین موصلی نام داشت. شبانه در پی او فرستاد و آنچه
را در خواب دیده بود، برایش باز گفت. وزیر گفت: درنگ جایز نیست. هم اکنون
به سوی مدینه حرکت کن و آنچه دیده ای برای کسی باز مگو.

سلطان نور
الدین همان شب آماده شد. اموال بسیار با خود برداشت و به همراه وزیر و
بیست نفر از یارانش به سوی مدینه منوره حرکت کرد و شانزده روز بعد به
مدینه رسید. پیش از ورود به شهر غسل کرد، روضه شریفه را زیارت نمود و نماز
به جا آورد و سپس منتظر ماند تا چه پیش آید...

وزیر، اهل مدینه را
که در مسجد گرد آمده بودند، خطاب کرد و گفت: جناب پادشاه به قصد زیارت
پیامبر آمده و با خود اموالی آورده تا میان اهل مدینه تقسیم کند. پس نام
همه اهالی شهر را بنویسید.

مسیحیان
در زمان حکومت سلطان نور الدین زنکی، به وسوسه افتادند که کاری بس ناپسند
و قبیح به انجام رسانند، به گمان این که در انجام آن موفق خواهند شد; «اما
خدای جز این اراده نفرموده که نور خویش را کامل گردانَد، هرچند کافران را
خوش نیاید.»

اسامی همه اهل مدینه نوشته شد و پادشاه فرمان
داد که همه را احضار کنند. هرکس برای گرفتن سهم خود حاضر می شد، پادشاه با
دقت به او می نگریست تا ویژگی های دو شخصی را که پیامبر به او نشان داده
بود، بیابد و چون مشخصات آنان را با هیچ یک از مراجعه کنندگان مطابق نمی
دید، پس از پرداخت سهم هریک، به آنان اجازه بیرون رفتن می داد، تا این که
همه اهل مدینه آمدند و رفتند. پادشاه پرسید: آیا کسی مانده است که سهم خود
را نستانده باشد؟ گفتند: نه!

پادشاه گفت: دقت کنید و بنگرید که کسی
نمانده باشد. گفتند: هیچ کس نمانده است، جز دو تن از اهل مغرب که از کسی
چیزی قبول نمی کنند. آن دو مردانی صالح و نیکوکار هستند و به نیازمندان
بسیار صدقه می دهند.

پادشاه گفت: آن دو را نزد من آورید.

وقتی
چشم پادشاه به آنان افتاد، دریافت که آن دو همان افرادی هستند که پیامبر
در عالم رؤیا به آن ها اشاره کرده و فرموده بود: مرا از این دو نجات دهید.

پادشاه از آنان پرسید: کیستید؟

گفتند: ما از اهل مغرب (اندلس) هستیم. برای حج گزاردن آمده بودیم و تصمیم گرفتیم امسال را در جوار قبر پیامبر خدا ساکن شویم.

پادشاه گفت: راست بگویید!

چون آن دو بر گفته خویش اصرار ورزیدند، پادشاه پرسید: منزل آن ها کجاست؟

خبر
دادند که آن دو در «رباط مغرب»، نزدیک مرقد شریف پیامبر ساکن هستند.
پادشاه فرمان داد که آن دو را نگاه دارند و خود به منزل آنان رفت و در
آنجا سیم و زر بسیار مشاهده کرد و کتاب هایی یافت که مطالبی در اندرز و
موعظه و نکته در آن ها نوشته شده بود. جز این ها در خانه آن دو مرد هیچ
نیافت. از سویی، اهل مدینه آن دو را به نیکی یاد می کردند و می گفتند: آن
ها روزها روزه دار هستند و در مسجد پیامبر بسیار به نماز می ایستند و صبح
هر روز برای زیارت به حرم مطهر و بقیع مشرف می شوند. روزهای شنبه نیز به
زیارت قبا می روند و هیچ سائل و خواهنده ای را دست خالی باز نمی گردانند،
چندان که در آن سال قحطی و کمی محصول، با کمک های خود نیاز اهل مدینه را
برآورده کرده اند.

پادشاه شگفت زده شد و گفت: «سبحان الله!». اما
درباره آنچه در خواب دیده بود، سخنی نگفت. او در خانه آن ها ماند و همه جا
را جست و جو کرد و سرانجام در گوشه ای از خانه، حصیری را که بر زمین بود
به کنار زد و دالانی را دید که به سوی حجره شریف پیامبر حفر شده بود!

حضرت محمد -ص-

مردم
از دیدن این صحنه دهشت زده شدند. پادشاه به آن دو مرد گفت: اکنون بگویید
که هستید و اینجا چه می کنید. مردم آن دو شخص را به شدت مضروب کردند و
سرانجام آن ها لب به اعتراف گشوده، گفتند که مسیحی هستند و از سوی
فرمانروای مغرب، با لباس مبدّل و در هیأت حجاج مغرب زمین به مدینه آمده و
با خود اموال بسیار آورده اند و فرمان یافته اند که آن عمل خطیر را به
انجام رسانند. گمان کرده بودند که خداوند آنان را مجال خواهد داد که بر
پیکر مطهر پیامبر دست یابند و کاری را که شیطان در نظرشان زینت داده، به
پایان برند و پیکر مطهر آن حضرت را از جای خود منتقل کنند. پس در
نزدیکترین منزل به حجره شریف پیامبر ساکن شده بودند و شبانه زمین را حفر
می کردند. هر یک از آنان، همیانی چرمی داشت و خاک هایی را که هر شب بیرون
می آوردند، در آن می ریختند و صبح روز بعد که به بهانه زیارت به بقیع می
رفتند، خاک ها را در میان قبرها می ریختند.

مدتی به این کار ادامه
دادند و آن گاه که به نزدیک حجره شریف رسیدند، آسمان غرید و لرزه ای عظیم
پدید آمد، چندان که مردمان گمان کردند کوه ها از جای جنبیده اند. صبح همان
روز، پادشاه به مدینه وارد شد.

وقتی آن دو مرد را دستگیر کردند و از
آنان اعتراف گرفتند و توطئه ایشان آشکار گردید، پادشاه منقلب شد و بسیار
گریست; چرا که خداوند او را برای حراست از پیامبر اعظم برگزیده بود. آن
گاه فرمان داد که گردن آن دو را بزنند و آن دو خیانتکار به زیر یکی از طاق
های روضه شریفه اعدام شدند.

پس از آن، پادشاه به مکه رفت و فرمان داد که بر مسیحیان سخت گیری بیشتری اعمال شود و غیر مسلمانان را بر هیچ کاری نگمارند.

محمد الیاس عبدالغنی در کتاب خود با عنوان تاریخ مسجد شریف نبوی آورده است:

جمال
المطری به اختصار این واقعه را بیان کرده، اما حفر خندق پیرامون حجره
شریفه و آکندن آن از سُرب را ذکر ننموده است. او ضمن بیان تاریخ این
حادثه، با اندکی تفاوت به نقل جزئیات آن پرداخته است. وی در شرح واقعه
آورده است:

سلطان نور الدین محمودبن زنکی در سال 557 هـ . در پی
خوابی که دیده بود، رهسپار مدینه منوره شد. درباره آنچه او در خواب دیده
بود، مطالبی نقل می کنند. من نیز آن را از فقیهی به نام یعقوب بن ابی بکر
(که پدرش در حادثه آتش سوزی مسجد کشته شد)، شنیدم که از قول بزرگانِ پیش
از خود چنین می گفت:

سلطان محمود در یک شب سه بار پیامبر را در خواب دید که هر بار می فرمود: ای محمود! مرا از این دو مرد اشقر ( مو بور) نجات ده!

پیامبر
خود را از گزند و آسیب در امان نگه داشت تا آن حضرت ـ که درود خدا بر او و
خاندانش باد ـ رسالت مقدس خویش را به انجام رسانَد و پایه های دین مبین
اسلام را مستحکم سازد.

او نیز همان شب وزیر خود را احضار کرد و ماجرا را بر او بازگفت. وزیر گفت: این خواب به حادثه ای در مدینه منوره اشاره دارد.

پادشاه
به سرعت عده ای را با اسب و تجهیزات کامل آماده کرد و به همراه وزیر به
راه افتاد، بدون اعلام قبلی وارد مدینه شد و یکسره به مسجد رفت.

وزیر از پادشاه پرسید: اگر آن دو مرد را ببینی، می شناسی؟

پادشاه گفت: آری!

وزیر
فرمان داد که همه اهل شهر را در مسجد حاضر کنند و سکه های طلا و نقره
فراوان میان آنان تقسیم کرد، تا آن که جز دو تن از اهل اندلس که به مدینه
آمده و در خانه ای نزدیک مسجد النبی ساکن شده بودند، کسی باقی نماند. آن
دو را برای دریافت سهم خود فراخواندند، اما آنان امتناع کردند و گفنتد: ما
به اندازه کافی پول داریم و از کسی چیزی نمی پذیریم.

آنان را به
اصرار، نزد پادشاه آوردند. چون پادشاه از آن دو درباره علت حضورشان در
مدینه پرسید، در پاسخ گفتند: برای سکونت در جوار پیامبر آمده ایم. پادشاه
گفت: «راست بگویید!» و آنان را تهدید کرد. سرانجام اعتراف کردند که مسیحی
هستند و به دستور فرمانروای خویش آمده اند تا پیکری را که در مسجد مدفون
است، با خود ببرند!

پادشاه و همراهانش به خانه آنان رفتند و در آنجا
دالانی را دیدند که آن دو خبیث به سوی حجره شریف پیامبر حفر کرده و خاک آن
را در چاهی در همان خانه ریخته بودند.

پادشاه فرمان داد که آنان را نزدیک ایوان شرقی مسجد، گردن بزنند. سپس خود به سوی شام به راه افتاد.

استاد محمد الیاس عبدالغنی، پس از ذکر این حادثه می افزاید:

مطری و زین مراغه ای، این واقعه را بدین صورت نقل کرده اند و مطری در ادامه آورده است:

سرانجام اعتراف کردند که مسیحی هستند و به دستور فرمانروای خویش آمده اند تا پیکری را که در مسجد مدفون است، با خود ببرند!

وزیر
سلطان نورالدین که در این ماجرا همراه او بود، «موفق خالدبن محمدبن نصر
قیسوانی» نام داشت که در شعر و ادب نیز دستی داشت و به سال 588 هـ . در
شهر حلب درگذشت.

 

احداث دیواره سربی، پیرامون قبر مطهر

این
حادثه و دیگر وقایعی که پیش از آن روی داده بود، سلطان نورالدین را بر آن
داشت که برای حراست از قبر شریف پیامبر دیواره سربی و مستحکمی پیرامون
حجره مبارکه احداث کند تا پس از آن، مشرکان و ملحدان کینه توز نتوانند با
حفر تونل و دالان، به قبر مطهر نزدیک شوند.

 

نوشته: سرحدی، مهدی





طبقه بندی: پیامبر(ص)
نوشته شده در تاریخ جمعه 88 بهمن 23 توسط صادق | نظر بدهید
حضرت محمد _ص_

 

على
علیه السلام وارد قبر گردید، و چهره مبارک پیامبر صلى الله علیه و آله و
سلم را گشود، قطرات درشت اشک مانع آن مى شد که دیدگان حضرتش ‍ چهره دوست و
حبیب را درست ببیند، چه لحظه اى دردناک است این لحظه ، لحظه اى که آرزو
دارد، جان به همراه آن دردناکش از بدن خارج گردد، شعاع دید على علیه
السلام از لابلاى پرده اشک گذر کرده خود را به چهره حبیبش مى رساند، تا
آخرین وداع را بنماید، او در این لحظه ناچار است ، همه وجود خود را به خاک
بسپارد، چه واجب دردناکى است ، که رگه هاى قلبش را پاره مى کند، او خود را
براى هجرانى ابدى که در دنیا دیگر، ملاقاتى ندارد، آماده مى کند: با نگاهى
اشک آلوده و آمیخته با حسرت ، که نمى تواند حتى یک لحظه آن را به دیگر
سوئى کشاند، اندوه بزرگ خود را ابراز مى دارد:

“باءبى انت و
امى یا رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم لقد انقطع بموتک ما لم ینقطع
بموت غیرک من النبوة والنباء و اخبار السماء خصصت حتى صرت مسلیا عمن سواک
، و عممت حتى صار الناس فیک سواء، و لو لا انک امرت بالصبر، و نهیت عن
الجزع ، لانفدنا علیک ماء الشئون و لکان الداء مما طلا، و الکمد محالفا، و
قلا لک ، و لکنه مالا یملک رده ، و لا یستطاع دفعه ، بابى انت و امى ،
اذکرنا عند ربک ، و اجعلنا من بالک : “

پدر و مادرم
فدایت ،اى رسول گرامى ، با مرگ تو رشته نبوت گسسته گشت ، و گزارش دادن از
آسمان ، و اخبار آن بریده شد، که با مرگ هیچکس چنین نشود، به مصیبت خود یک
ویژه گى داده اى ، و آن این که مصیبت تو موجب تسلیت است ، یعنى آن قدر
مصیبت و اندوه فراوان است که مصایب دیگر را ناچیز مى کند، و به آن عمومیت
داده اى یعنى همگان به سوگت نشسته اند، اگر نه این بود که به ما دستور
داده اى صبر پیشه سازیم ، آنقدر بر تو مى گریستیم که سرچشمه اشکمان خشک
گردد، و اندوهمان پیوسته و مدام ، و این درد جانکاه براى همیشه همراه من
خواهد بود، و این همه در مصیبت تو اندک است ، پدر و مادرم فداى تو باد ما
را در سراى دیگر به یاد آور، و در خاطر خود نگه مى دار.

و نیز فرمود:

” نفسى على زفراتها محبوسة

یا لیتها خرجت مع الزفرات “

نفس من در کنار آه اندوه بار خود، به زندان افکنده شده است اى کاش به همراه آه عمیق ، نفس من از بدن خارج مى گشت .

” لا خیر بعدک فى الحیاة و انما

اخشى مخافة ان تطول حیاتى “

پس از تو در زندگى دنیا خیرى نیست و من از آن مى ترسم که زندگى من طولانى شود.

و نیز فرمود:

” اءمن بعد تکفین النبى و دفنه

باثوابه اسى على هالک ثوى “

آیا کسى که پس از تکفین پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و دفن او با لباس هایش غمین است که در جاى نابود کننده اقامت گزیند؟

” رزءنا رسول الله فینا فلن نرى

 بذاک عدیلا ما حیینا من الورى “

مصیبت ما از دست دادن رسول خداست که تا زنده ایم همتایى براى او در میان خود نخواهیم یافت .

 

آیا کسى که پس از تکفین پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و دفن او با لباس هایش غمین است که در جاى نابود کننده اقامت گزیند؟

.” و کان لنا کالحصن من دون اهله لهم معقل حرز حریز من العدى “

او همانند دژى بود براى خانواده اش پناهگاه محکمى بود که آنها را از دشمنان مصون مى داشت .

” فیا خیر من ضم الجوانح و الحشا

و یا خیر میت ضمه التراب و الثرى “

اى بهترین انسانها، و اى بهترین مرده اى که تاکنون خاک و گل نمناک آن را در برگرفته است .

” کان امور الناس بعدک ضمنت

سفینة موج البحر و البحر قد طمى “

گویا امور مردم بعد از تو در کشتى که دچار امواج دریاست قرار گرفته و دریا در حال مد است و کشتى را به حرکت درآورده است .

” و ضاق فضاء الارض عنهم برحبه

لفقد رسول الله اذ فیه قد قضى “

و فضاى وسیع زمین براى آنان تنگ شده است ، به خاطر فقدان رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم که بدرود زندگى گفته است .

و نیز فرمود:

” ما غاض دمعى عند نائبة

حضرت محمد _ص_

الا جعلتک للبکاء سببا “

در هر مصیبتى اشک من سرازیر نگردید، مگر اینکه تو را وسیله گریه خود قرار دهم .

و نیز فرمود:

” الى الله اشکو لا الى الناس اشتکى

ارى الارض تبقى و الاخلاء تذهب “

به خداوند شکایت مى برم ، و نه به نزد مردم مى بینم زمین برقرار است و دوستان مى روند.

و فاطمه علیهاالسلام فرمود:

” قل للمغیب تحت اطباق الثرى

ان کنت تسمع صرختى و ندائیا “

بگو به آن که در زیر طبقات گل نمناک قرار دارد، اگر فریاد و صداى مرا مى شنوى .

” صبت على مصائب لو اءنها

صبت على الایام صرن لیالیا “

بر من مصیبت هائى وارد آمد که اگر آن مصائب به روزهاى جهان مى ریخت به شب مبدل مى شدند.

” قد کنت ذات حمى بظل محمد صلى الله علیه و آله و سلم

لا اءخش من ضیم و کان جمالیا “

سایه محمد صلى الله علیه و آله و سلم پشتوانه من بود از هیچ ستمى نمى هراسیدم و او زیبائى من بود.

” فالیوم اءخشع للذلیل و اتقى

ضمیمى و ادفع ظالمى بردائیا “

پس امروز در مقابل فرد ذلیلى خشوع نموده ، و ستم ستمگر خود را به گوشه لباس خود دفع مى کنم .

” فاذا بکت قمریة فى لیلها

شجنا على غصن بکیت صباحیا “

اگر کبوتر قمرى در شب خود از روى اندوه بر شاخه اى مى گریید، من صبحگاهان گریه سر مى دهم .

” فلا جعلن الحزن بعدک مونسى

و لا جعلن الدمع فیک و شاحیا “

حزن و اندوه را پس از تو مونس خود مى نمایم و با اشک گردن بندى ساخته به گردن خود مى آویزم *

 



*
عقد الفرید، ج 3، ص 63، + شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 2، ص 230 +
تاریخ ابن اثیر، ج 2، ص 328و +329 تاریخ طبرى ، ج 2، ص 242 + الامام على ،
ج 1، ص 129، عبدالفتاح عبدالمقصود مصرى .

برگرفته از: سیاهترین هفته تاریخ، على محدث (بندرریگى )





طبقه بندی: پیامبر(ص)،  امام علی(ع)
نوشته شده در تاریخ جمعه 88 بهمن 23 توسط صادق | نظر بدهید
حضرت محمد _ص_

 

على
علیه السلام گوید: جبرئیل در بیمارى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم که
بر اثر آن از دنیا رفت هر روز و هر شب به نزد او مى آمد، و مى گفت :
خداوند به تو سلام مى رساند و مى گوید: چگونه اى ، در حالى که او خود به
تو آگاه تر است ، ولیکن مى خواهد شرافت و کرامت تو را بر مردمان افزون
کند، و مى خواهد عیادت بیمار را در میان امت تو سنت و امر پسندیده اى
بگرداند، و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم اگر دردى مى داشت ، به او مى
گفت مى بینى درد دارم . و جبرئیل مى گفت : اى محمد صلى الله علیه و آله و
سلم بدان که خداوند به تو سخت نمى گیرد، در حالى که هیچیک از آفریدگان را
به اندازه تو دوست ندارد، ولیکن دوست مى دارد، صدایت ، و دعایت را بشنود،
تا در هنگام ملاقات با او مستوجب درجات و مقاماتى که براى تو در نظر گرفته
است قرار گیرى . و اگر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم راحت بود و دردى
نداشت ، پاسخ مى داد: مى بینید که راحت هستم و دردى ندارم ، و جبرئیل مى
گفت : پس خداى را سپاس گوى ، زیرا خداوند دوست دارد سپاس شود، و شکرش
افزون گردد.

على علیه السلام افزود: و جبرئیل در زمان مقررى که فرود
مى آمد بر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم وارد شد، ما فرود آمدن او را
احساس کردیم ، پس هر آنکه در خانه بود از خانه خارج گردید، بجز من ، در
این هنگام جبرئیل عرضه داشت : اى محمد صلى الله علیه و آله و سلم خداوند
به تو سلام مى رساند، و از تو سؤ ال مى کند، در حالى که او به تو آگاه تر
است ؟ پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: من از دنیا مى روم ؛
جبرئیل گفت : اى محمد صلى الله علیه و آله و سلم بشارت باد، زیرا خداوند
اراده نمود در عوض آنچه مى بینى ، کرامتى را که براى تو مهیا نموده است
ابلاغ کند.

جبرییل
عرضه داشت : من رسول خدا هستم ، پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:
تو از کدام رسولان خداوند مى باشى ؟ عرض ‍ کرد من فرشته مرگ هستم ، خداوند
مرا نزد تو فرستاده ، و تو را بین لقاى پروردگار، و بازگشت به دنیا مخیر
ساخته است پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: فرصت بده برادرم
جبرئیل بیاید، تا با او مشورت نمایم

پیامبر صلى الله علیه
و آله و سلم فرمود: فرشته مرگ از من اجازه ورود خواست من به او اجازه دادم
، و او بر من وارد گردید، من از او خواستم تا آمدن تو اقدامى نکند، جبرئیل
گفت : اى محمد صلى الله علیه و آله و سلم خداوند مشتاق ملاقات تو مى باشد،
و تاکنون فرشته مرگ از کسى اجازه نگرفته است و از این به بعد نیز اجازه
نخواهد گرفت ، و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به جبرئیل فرمود: همین
جا باش تا عزرائیل برگردد.

سپس پیامبر صلى الله علیه و آله و
سلم به زنان اجازه داد که وارد شوند، پس به فرزند خود گفت : دخترم فاطمه ،
نزدیک من بیا، سپس خود را به روى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم انداخت
، و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم رازى به او گفت ، و فاطمه
علیهاالسلام سر خود را بلند نمود در حالى که مى خندید، و ما از تبسم او در
شگفت شدیم ، از او سؤ ال کردیم ؟ و او گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله و
سلم از مرگ خود خبر داد، و فاطمه علیهاالسلام گریه کرد، و پیامبر صلى الله
علیه و آله و سلم به او فرمود: دخترم گریه مکن ، من از خداوند درخواست
نمودم ، که تو را زودتر از همه افراد اهل بیتم به من ملحق نماید، و اکنون
خبردار شدم ، خداوند دعاى مرا پذیرفته است ، و به همین جهت گریه نمودم .

و
نیز از امام باقر علیه السلام است : چون هنگام وفات پیامبر فرا رسید، مردى
اجازه ورود خواست ، امیرالمؤ منین علیه السلام ، نزد او رفت و از او سؤ ال
نمود: چه حاجتى دارى ؟ پاسخ داد: مى خواهم نزد رسول خدا صلى الله علیه و
آله و سلم بروم ، حضرت فرمود: این امر ممکن نیست ، بگو حاجتت چیست ؟ عرضه
داشت : بناچار باید نزد او روم ، على علیه السلام نزد پیامبر صلى الله
علیه و آله و سلم بازگشت ، و مطلب را گفت ، حضرت به او اجازه داد، و او
نزد بالین رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نشست ، سپس عرضه داشت : من
رسول خدا هستم ، پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: تو از کدام
رسولان خداوند مى باشى ؟ عرض ‍ کرد من فرشته مرگ هستم ، خداوند مرا نزد تو
فرستاده ، و تو را بین لقاى پروردگار، و بازگشت به دنیا مخیر ساخته است
پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: فرصت بده برادرم جبرئیل بیاید،
تا با او مشورت نمایم ، جبرئیل فرود آمد، و عرضه داشت : اى رسول گرامى ؛
آخرت براى تو بهتر و سزاوارتر است ، و پروردگارت آن قدر به تو عطا کند که
راضى شوى ، لقاى پروردگار براى تو بهتر است .

مسجدالحرام حضرت محمد(ص)

آنگاه
پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به عزرائیل روى نموده و فرمود: لقاى
پروردگار براى من بهتر است ، ماءموریت خود را به انجام رسان ، جبرئیل به
فرشته مرگ گفت : شتاب مکن بگذار نزد پروردگار خود روم ، و برگردم عزرائیل
پاسخ داد: دیگر دیر شده است ، نفس پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در
وضعیتى قرار گرفته است که نمى توانم آن را بازگردانم ، در این موقع جبرئیل
عرضه داشت : این آخرین فرود من به دنیا است ، زیرا نیاز من در فرود به
دنیا تو بودى !.

و روایت شده است : على علیه السلام خود را از زیر
پوششى که رسول اکرم به روى خود گذارده بود بیرون کشید، و فرمود: خداوند
اجر و مزد شما را در مرگ رسول خدا فراوان گرداند، به او عرض شد: پیامبر
صلى الله علیه و آله و سلم چه سخنى با تو گفت ؟ فرمود: یک هزار باب علم به
روى من گشود، که از هر بابى هزار باب دیگر گشوده گردد، و به من دستوراتى
داد که به آن عمل خواهم نمود، انشاءالله .(1)

ابن ماجة در سنن ، و
ابویعلى در مسند خود روایت کند، چون بیمارى پیامبر اکرم صلى الله علیه و
آله و سلم شدت یافت ، و جبرئیل خبر وفاتش ‍ را داد، فاطمه مى گفت : پدر؛
چه قدر به خداى خود نزدیک شده است ، پدر؛ بهشت فردوس جایگاه اوست ، پدر؛
دعوت پروردگار خود را اجابت نمود.

در (کافى ) است : زنان بنى هاشم
جمع شدند، و شروع کردند، صفات پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را بر
شمردن ، فاطمه علیهاالسلام فرمود: بر شمارى فضائل را رها کنید، به دعا
مواظبت داشته باشید.

و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: اى
على علیه السلام هر کس ‍ دچار مصیبتى شود، مصیبت خود را، در مورد من بیاد
آورد، و امیرالمؤ منین علیه السلام این اشعار را سرود:” الموت لا والدا
یبقى و لا ولدا

هذا السبیل الى اءن لا ترى اءحدا”

مرگ نه پدر، و نه فرزندى را بر جاى نخواهد گذارد# این راه ادامه دارد تا اینکه دیگر کسى را نیابى” هذا النبى ولم یخلد لامته

لو خلد الله خلقا قبله خلدا”

این
پیامبر است و براى امت خود جاودان نماند # اگر خداوند آفریده اى پیش از او
جاودان مى کرد، او را جاودان مى نمود” للموت فیها سهام غیر خاطئة

من فاته الیوم سهم لم یفته غدا “

مرگ تیرهائى دارد که خطا نمى رود # اگر امروز تیرى به او اصابت نکرد، فردا به او اصابت مى کند

و زهرا علیهاالسلام فرمود:” اذا مات قرم قل ذکره

و ذکر ابى مذمات و الله ازید “

هرگاه بزرگ قومى از دنیا رود یادش اندک شود # و یا پدرم ، از هنگام مرگ بخدا افزون مى شود” تذکرت لماذا فرق الموت بیننا

فعزیت نفسى بالنبى محمد “

به
یاد آوردم پراکندگى را که مرگ در میان ما وجود آورد# نفس خود را به مرگ
پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم تسلیت گفتم” فقلت لها ان الممات سبیلنا

و من لم یمت فى یومه مات غدا”

با خود گفتم : مرگ راه ماست # و کسى که امروز نمیرد فردا خواهد مرد(2)

 


1- کشف الغمه ، ج 1، ص 18

2- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 1، ص 238

سیاهترین هفته تاریخ، على محدث (بندرریگى )، با اندکی تصرف






طبقه بندی: رسول خدا(ص)
نوشته شده در تاریخ جمعه 88 بهمن 23 توسط صادق | نظر بدهید
رحلت پیامبر

مدینه حال و هوای غریبی دارد. چندی است که شهر پیامبر(ص) ، مونس اشک و آه شده است و خاطره خنده و تبسم را از یاد برده است.

از آن هنگام که کاروان بزرگ حج ، از زیارت خانه خدا باز گشته‏اند،

هر لحظه سیمای ملکوتی پیامبر(ص) افروخته‏تر می‏شود و سرو بلندش، پس از یک عمر تلاش و پیکار، خمیده‏تر.

گویا در همین روزها پیک الهی برای او پیام آورده است که ای محمد :

«تو می‏میری، دیگر مردمان نیز می‏میرند.» (زمر 30)

در حالی که دست بر شانه علی(ع) دارد، راهی «قبرستان بقیع» می‏شود، تا در واپسین لحظات، برای اسیران خاک، طلبِ آمرزش کند.

با قدمهایی شمرده، وارد «بقیع» می‏شود. با نگاهی مهربان یک یک قبرها را از نظر می‏گذراند و برایشان «فاتحه» می‏خواند.

چندی
پیش پیامبر(ص) به فاطمه(س) فرمود: دخترم! هر سال جبرئیل تمامی قرآن را
یک‏بار برای من می‏خواند؛ اما امسال دو مرتبه آن را خواند. فاطمه(س) نگران
و مضطرب پرسید: پدر؛ معنی این کار چیست؟! فرمود: دختر عزیزم؛ گویا امسال،
آخرین سال زندگی من است.

سپس غرق در افکاری آشفته، ابروانش در هم گره می‏خورد و با نگرانی می‏گوید :

ـ فتنه‏ها، همچون پاره‏های شب تیره، پیش می‏آیند، در حالی که پیوسته و متراکمند.

نگاهی به علی(ع) می‏افکند و می‏فرماید:

کلید گنجهای دنیا و آخرت را به من پیشنهاد کرده‏اند و مرا میان آن و ملاقات پروردگار مخیر ساخته‏اند.

اما من دیدار با خدا را برگزیدم.(1)

علی(ع) پریشان می‏شود؛ چرا که دریافته است، پیامبر(ص) آخرین لحظات حیات را تجربه می‏کند.

اما
این پیامهای آسمانی برای پیامبر(ص)، نوید پایان رنجهاست. بیست و اندی سال،
تلاش و پیکار و وقایع تلخ و شیرین آن، از برابر دیدگانش رژه می‏روند.

به یاد می‏آورد که چگونه بر سرش خار و خاشاک می‏ریختند و پای نبوتش را با کینه‏های دیرینه می‏خلیدند.

دوران تلخ شِعب ابی‏طالب و ناله‏های جانگداز «سمیه» و «بلال»، در زیر خروارها عداوت و دشمنی، از خاطرش محو نمی‏شود.

اما اینک، در آن سوی آسمانها، پیامبران و اولیاء، صف در صف، انتظار مقدمش را می‏کشند و ملایک به یُمن ورودش بهشت را آذین بسته‏اند.

فرشتگان دیدگان ملتمس خود را فرش راه او کرده‏اند

و جبرئیل و میکائیل و اسرافیل، چشم از زمین بر نمی‏دارند.

اما در پس تمامی شادیها، غمی جانکاه در وجود پیامبر(ص) شعله می‏کشد و بر چهره‏اش هاله‏ای از اندوه نشانده است.

گویا در این دنیا، دل در گرو دلبندی دارد ، که نمی‏تواند بدون او از این کره خاکی دل بر کند.

دلبندی که حاصل عمر اوست و تمامی رنجهای نبوت را در دامان پر مهر و عطوفت او تحمل کرده است.

گاه که سرمای تلخ و گزنده کفار، قلبش را می‏آزارد، تنها حرارت دلربای این شاهکار عالم هستی،

شکوفه‏های امید را در قلبش می‏پروراند و در جهان پر از تعفن و لجنزار کفر و شرک، تنها بوی بهشت را از او استشمام کرده است .

و در میان تمامی خاکیان، تنها او و چند تن دیگر از افلاکیان را مشاهده کرده است.

چگونه می‏تواند به عرش پرواز کند، اما پاره تن خود را در فرش، بی‏هیچ تکیه‏گاهی، یکه و تنها رها کند.

گردباد حوادث را می‏بیند، که پس از او فاطمه‏اش(س) را در بر می‏گیرند و گُل وجودش را در تندباد ظلم و تعدّی پرپر می‏کنند.

از سوی دیگر، فاطمه چگونه بی‏پدر، در این ظلمتکده خواهد ماند. او که چشمان مهربانش با وجود پیامبر(ص)، پیوندی ناگسستنی یافته است،

چگونه می‏تواند پس از این، بر خاک سرد و تیره مرقد پدر بنگرد.

دل زهرا(س) با قلب پیامبر(ص) می‏تپد و روح و روان فاطمه(س) آمیخته‏ای از روح مقدس پیامبر(ص) است.

اگر پیامبر(ص) بمیرد، فاطمه(س) هم می‏میرد.

چندی پیش پیامبر(ص) به فاطمه(س) فرمود:

ـ دخترم! هر سال جبرئیل تمامی قرآن را یک‏بار برای من می‏خواند؛ اما امسال دو مرتبه آن را خواند.

فاطمه(س) نگران و مضطرب پرسید:

ـ پدر؛ معنی این کار چیست؟!

ـ دختر عزیزم؛ گویا امسال، آخرین سال زندگی من است.(2)

از آن هنگام، دیگر گل لبخندی بر گلزار چهره فاطمه(س) نشکفت و آن چهره بشاش و زیبا به چهره‏ای افسرده و غمگین بدل شده است.

نویسنده : سیدمهدی موسوی

__________________


برخی سیره‏نویسان اهل سنت می‏گویند: پیامبر(ص) به همراه غلام خود،
ابومویهبه به بقیع رفت. مثل ابن‏اثیر در کتاب الکامل فی‏التاریخ، ج2، ص318.

2ـ کشف‏الغمه، ابی‏الحسن اربلی، ج2، ص8، انتشارات کتابفروشی اسلامیه.





طبقه بندی: پیامبر(ص)،  مدینه،  رحلت
نوشته شده در تاریخ جمعه 88 بهمن 23 توسط صادق | نظر بدهید
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.